نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / ابوالفضل هراتی / متن / خاطره / خاطرات

زندگی با او مثل یک خواب شیرین

زندگی با او مثل یک خواب شیرین بود که با نبودنش بیدار شدم. افسوس که عمر این ازدواج خیلی کوتاه بود؛ فقط نه ماه. حاجی سه بار به جبهه رفت. هر چهل و پنج روز یک بار به مرخصی میآمد. هفت هشت روز پیش ما می‌ماند و باز راهی جبهه می شد. در این نه ماه، یک ماه و نیم در مکه بود؛ پانزده روز در مشهد برای آموزش شنا و بقیه روزهای باقی مانده را در کنار ما بود. آخرین باری که می‌خواست به جبهه برود راهی بارگاه ملکوتی حضرت رضا (ع) شدیم و سه چهار روزی را در مشهد گذراندیم.

(به نقل از همسر شهید)


با عکس من خودنمایی نکنید

هنگامی که با جنازه برادر شهیدم روبه رو شدم به یاد روزی افتادم که تازه از لبنان آمده‌بود و من در حالی که از خوشحالی گریه می‌کردم، به استقبالش رفتم. وقتی مرا دید گفت: «خوب شد شهید نشدم! اگه شهید می‌شدم چی کار می‌کردی؟»

گفتم: «خدا نکنه!»

گفت: «اگر شهید شدم، صبر کن!»

هنگامی که بر سر قبر خانم حضرت زینب (س) رسیده‌بودم، زجری را که یک خواهر به خاطر برادرش تحمل کرده‌بود دریافتم. به خاطر همین حرف حاجی بود که هنگامی که بر سر جنازه‌اش رسیدم، اصلا گریه نکردم و خودم را صبور نشان می‌دادم و از این که برادرم در راه خدا جان داده‌بود و به شهادت رسیده و به درجه والایی نایل شده‌بود، خوشحال و راضی بودم.

مادرم با شهید صحبت می‌کرد. می‌گفت: «پسرم! از خدا برای من صبر بخواه! چون اصلاً طاقت ندارم! من شفاعت خودم را از تو می خواهم!»

آن لحظه واقعا خدا به من صبر داده‌بود. همیشه حضور شهید را در قلب و در خانه‌مان احساس می‌کنم.

توصیه دیگری که به من می‌کرد همیشه روی حجاب بود و بعد درباره مادرم. می‌گفت: «بعد از شهادت من، به مادر زیاد سر بزنید! تنهایش نگذارید!»

ازدواج او هیچ تأثیری روی رفتن یا نرفتن ایشان به جبهه نداشت. همیشه دوست داشت با یک خانواده‌ای وصلت کند که مانع ایشان برای رفتن به جبهه نشوند. هنگامی که او را روبه‌روی خودم احساس می‌کنم، از او می‌پرسم که: «از من راضی هستی یا نه؟ آیا سفارشاتی را که قبل از شهادت به ما کرده‌بودی، آن طور که می‌خواستی به سفارش‌هایت عمل کرده‌ام یا نه؟ از این امتحان سربلند بیرون آمده‌ام یا نه؟»

همیشه شفاعت را از او طلب می‌کنم. به ما می‌گفت: «در مجالسی که برای شهدا می‌گیرند، عکس مرا همراه خود در دست نگیرید و خودنمایی نکنید که من خواهر شهیدم.»

(به نقل از خواهر شهید)


عوض من هم یک تیر به او بزن

وقتی از جبهه تلفن می‌زد، مادرم خیلی با آرامش با او صحبت می‌کرد . ابوالفضل از پشت تلفن با او خیلی شوخی می‌کرد . مادرم هم به او می‌گفت: مادرجان! وقتی به دشمن نزدیک شدی عوض من هم یک تیر به او بزن. او هم خیلی خوشحال می‌شد و می‌گفت: «معلوم است که مادرم رضایت دارد.» 

مادر با آن حرف‌ها، رضایت خودش را بیشتر نشان می‌داد و حتی می‌گفت : «راهی نیست که من خواسته باشم جلوگیری کنم.»

(به نقل از خواهر شهید)



شهدا! ما را فراموش نکنید

در اولین اعزام سال ۱۳۶۰ به اتفاق چند نفر از بسیجیان دامغان به کردستان اعزام شدیم. حدود هفتاد هشتاد نفر بودیم. حاج ابوالفضل هراتی فرمانده ما در این عملیات بود. در سه مرحله عملیات، بخشی از جاده بانه - سردشت را که در دست کومله و دمکرات بود آزاد کردیم. چند تن از هم سنگران ما از جمله شهید محمد قلی نیرنگی در مرحله اول و شهید عرب لنگه در مرحله دوم عملیات به شهادت رسیدند.

در عملیات والفجر هشت بنده مسئولیت دسته بیست و دو نفره را به عهده داشتم. وقتی از اروند عبور کردیم و به جزیره ام‌الرصاص رسیدیم، در قایق با شهید هراتی نشسته بودیم؛ چند متری تا رسیدن به جزیره فاصله داشتیم. حاج ابوالفضل پرید توی آب. به دنبال آن ما هم پریدیم داخل آب. در زیر آب به سیم خاردارها گیر کردیم. حاجی ما را بیرون کشید. حال و هوای عجیبی داشت. شجاعتش بی‌نظیر بود. در همان حال به بچه‌ها می‌گفت: «بچه ها! امان‌شان ندهید!»

روحيه پرنشاطش به ما امید می‌بخشید. شب سختی بود. به جزیره که رسیدیم در آنجا بچه‌های غواص زیادی از نیروهای ما به شهادت رسیده‌بودند. شهید هراتی در آن دل شب زیر باران گلوله می‌گفت: «شهدا ما را فراموش نکنید!»

با ورود به جزيره ام‌الرصاص، چند متری از ما فاصله نگرفته‌بود که توی یکی از کانال‌ها به شهادت رسید. خودم کلاه ایشان را روی جمجمه‌اش گذاشتم که رزمندگان دیگر که می‌آیند متوجه شهادت معاون گردان نشوند.

(به نقل از همرزم شهید، محمدتقی بیناباشی)


سفر رویایی

شب جمعه ای بود. دلتنگ حاجی شده‌بودم. رفتم سر خاکش؛ فاتحه‌ای خواندم. خواهرش ظرف حلوایی را به من تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم ممنون میل ندارم. از سر خاک حاجی راه افتادم که بروم سراغ چند تا قبر دیگه فاتحه بخوانم. به ذهنم آمد مبادا حاجی ناراحت شدهباشد که از اون حلوا نخوردم.

برگشتم دوباره سر خاک حاجی، این بار خودم دست دراز کردم و مقداری از آن حلوا را برداشتم و در دهانم گذاشتم. همان طور که شیرینی‌اش را مزمزه می‌کردم تو دلم گفتم: «حاجی جان! کاش می‌شد یک بار دیگه با تو هم سفر می‌شدم! کاش می‌شد یک دفعه دیگه آن روزها تکرار می‌شد! روزهای خوشی بود در عین سختی و جنگ!»

هوا داشت کم کم تاریک می‌شد که رفتم منزل...

- «چطوری حبیب جان؟ من می‌خوام برم به مادرم زنگ بزنم. بیا با هم بریم.»

- «من دیگه کجا بیام؟ تو می‌خوای با مادرت حرف بزنی!»

- «نه دیگه بیا با هم بریم.»

با هم رفتیم. حاجی رفت توی کابین مخابرات. بعد از مدتی کلنجار رفتن برای گرفتن شماره بالاخره تماس برقرار شد. شروع کرد با مادرش حال و احوال کردن. دست مرا گرفت و کشید داخل کابین.

- «راستی تنها پسر اوس قربان هم اینجا پیش منه. می‌خوای باهاش احوال پرسی کنی؟ حبیب جان! شما هم با مادرم احوال پرسی کن.»

گوشی را گرفتم. سلامی کردم و عرض ادبی. مادر حاجی با لهجه شیرینش گفت: «پسر اوس قربان! مواظب حاجی باش! ردِ هم باشین. ننه جان! نذار حاجی بره اون دَم دَموها! بذار همین عقب مَقَبوها باشه!»

گفتم: «باشه ننه! خیالت راحت! ولی اگه حاجی بره اون دم دموها، فقط تیرهای کوچولو موچولو بهش می‌خوره! ولی اگر بیاد این عقب مقبوها ترکش‌های بزرگ و خمپاره بهش می‌خوره‌ها!»

گفت: «ننه! پس بذارش بره همون دم دموها.»

خداحافظی کردم و از کابین بیرون آمدم. حاجی گفت: «ایول! خوب بلدی آدم‌ها رو بپیچونی‌ها!»

گفتم: «ما اینیم دیگه!»

بعد با هم رفتیم خط. توی سنگرها، پیش بچه‌ها. چه حال و هوایی! حاجی با شوخ طبعی‌های همیشگی‌اش کلی به من انرژی می‌داد. نزدیکی‌های اذان صبح از خواب پریدم. گفتم حاجی ازت ممنونم.

(به نقل از همرزم شهید، حاج حبیب خورزانی)



شهدا! ما را فراموش نکنید

در اولین اعزام سال ۱۳۶۰ به اتفاق چند نفر از بسیجیان دامغان به کردستان اعزام شدیم. حدود هفتاد هشتاد نفر بودیم. حاج ابوالفضل هراتی فرمانده ما در این عملیات بود. در سه مرحله عملیات، بخشی از جاده بانه - سردشت را که در دست کومله و دمکرات بود آزاد کردیم. چند تن از هم سنگران ما از جمله شهید محمد قلی نیرنگی در مرحله اول و شهید عرب لنگه در مرحله دوم عملیات به شهادت رسیدند.

در عملیات والفجر هشت بنده مسئولیت دسته بیست و دو نفره را به عهده داشتم. وقتی از اروند عبور کردیم و به جزیره ام‌الرصاص رسیدیم، در قایق با شهید هراتی نشسته بودیم؛ چند متری تا رسیدن به جزیره فاصله داشتیم. حاج ابوالفضل پرید توی آب. به دنبال آن ما هم پریدیم داخل آب. در زیر آب به سیم خاردارها گیر کردیم. حاجی ما را بیرون کشید. حال و هوای عجیبی داشت. شجاعتش بی‌نظیر بود. در همان حال به بچه‌ها می‌گفت: «بچه ها! امان‌شان ندهید!»

روحيه پرنشاطش به ما امید می‌بخشید. شب سختی بود. به جزیره که رسیدیم در آنجا بچه‌های غواص زیادی از نیروهای ما به شهادت رسیده‌بودند. شهید هراتی در آن دل شب زیر باران گلوله می‌گفت: «شهدا ما را فراموش نکنید!»

با ورود به جزيره ام‌الرصاص، چند متری از ما فاصله نگرفته‌بود که توی یکی از کانال‌ها به شهادت رسید. خودم کلاه ایشان را روی جمجمه‌اش گذاشتم که رزمندگان دیگر که می‌آیند متوجه شهادت معاون گردان نشوند.

(به نقل از همرزم شهید، محمدتقی بیناباشی)


سفر رویایی

شب جمعه ای بود. دلتنگ حاجی شده‌بودم. رفتم سر خاکش؛ فاتحه‌ای خواندم. خواهرش ظرف حلوایی را به من تعارف کرد. تشکر کردم و گفتم ممنون میل ندارم. از سر خاک حاجی راه افتادم که بروم سراغ چند تا قبر دیگه فاتحه بخوانم. به ذهنم آمد مبادا حاجی ناراحت شدهباشد که از اون حلوا نخوردم.

برگشتم دوباره سر خاک حاجی، این بار خودم دست دراز کردم و مقداری از آن حلوا را برداشتم و در دهانم گذاشتم. همان طور که شیرینی‌اش را مزمزه می‌کردم تو دلم گفتم: «حاجی جان! کاش می‌شد یک بار دیگه با تو هم سفر می‌شدم! کاش می‌شد یک دفعه دیگه آن روزها تکرار می‌شد! روزهای خوشی بود در عین سختی و جنگ!»

هوا داشت کم کم تاریک می‌شد که رفتم منزل...

- «چطوری حبیب جان؟ من می‌خوام برم به مادرم زنگ بزنم. بیا با هم بریم.»

- «من دیگه کجا بیام؟ تو می‌خوای با مادرت حرف بزنی!»

- «نه دیگه بیا با هم بریم.»

با هم رفتیم. حاجی رفت توی کابین مخابرات. بعد از مدتی کلنجار رفتن برای گرفتن شماره بالاخره تماس برقرار شد. شروع کرد با مادرش حال و احوال کردن. دست مرا گرفت و کشید داخل کابین.

- «راستی تنها پسر اوس قربان هم اینجا پیش منه. می‌خوای باهاش احوال پرسی کنی؟ حبیب جان! شما هم با مادرم احوال پرسی کن.»

گوشی را گرفتم. سلامی کردم و عرض ادبی. مادر حاجی با لهجه شیرینش گفت: «پسر اوس قربان! مواظب حاجی باش! ردِ هم باشین. ننه جان! نذار حاجی بره اون دَم دَموها! بذار همین عقب مَقَبوها باشه!»

گفتم: «باشه ننه! خیالت راحت! ولی اگه حاجی بره اون دم دموها، فقط تیرهای کوچولو موچولو بهش می‌خوره! ولی اگر بیاد این عقب مقبوها ترکش‌های بزرگ و خمپاره بهش می‌خوره‌ها!»

گفت: «ننه! پس بذارش بره همون دم دموها.»

خداحافظی کردم و از کابین بیرون آمدم. حاجی گفت: «ایول! خوب بلدی آدم‌ها رو بپیچونی‌ها!»

گفتم: «ما اینیم دیگه!»

بعد با هم رفتیم خط. توی سنگرها، پیش بچه‌ها. چه حال و هوایی! حاجی با شوخ طبعی‌های همیشگی‌اش کلی به من انرژی می‌داد. نزدیکی‌های اذان صبح از خواب پریدم. گفتم حاجی ازت ممنونم.

(به نقل از همرزم شهید، حاج حبیب خورزانی)