نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حسین مجدی / متن / خاطره / خاطرات

گمنام در رشادت و شجاعت

من فرزند ارشد خانواده و چهار سال از شهید بزرگتر هستم. مثل مادر برایش دل سوزی می‌کردم. مثل پروانه دورش می‌گردیدم. باهم بزرگ شدیم. من شب و روز با او زندگی می‌کردم. خاطره برای من مفهومی ندارد. شب و روزم از او پر است و من با او زندگی می‌کنم. دلم نمی‌خواست لحظه‌ای از کنار او دور باشم؛ حتی وقتی ازدواج کرده‌بودم. دیدار به دیدار خانه پدر بود. مرتب با او در تماس بودم؛ بهش می گفتم: «داداش! نرو!»

می‌گفت: «باید بروم!» حتى بار آخر ساک او را قایم کردم. پول کرایه داخل ساکش بود ولی او همان شب رفت اما بدون ساک و پول...!

هیچ‌گاه از خاطراتم با او برای کسی تعریف نکردم؛ چون همیشه از من می‌خواست کسی درباره او چیزی نداند. دلش می‌خواست گمنام باشد و همین طور هم شد؛ نه از لحاظ این که شهید گمنام باشد؛ او گمنام است از بابت رشادت‌ها و شجاعت‌هایش؛ از اعتقاداتی که داشت و از کارهایی که می‌کرد. او از دید من یک قهرمان است.

(به نقل از خواهر شهید)


شهید همت شیفته شجاعت و تواضع حسین بود

ما هر وقت شهید ملکیان و شهید مجدی را می‌دیدیم خستگی از تن‌مان بیرون می‌رفت. اخلاص درونی و چهره باز و مصفای آنها برای ما آرامش خاصی را به همراه داشت. شجاعت و سری نترس داشتن از دیگر خصوصیات بارز ایشان بود. شهید همت شیفته شجاعت و دلیری و تواضع حسین بود. شهید مجدی همواره به من می‌گفت: «شهدای گمنام در واقع در خصوصیات والای خود گم هستند.»

(به نقل از همرزم شهید، رمضان حاج قربانی)



برای نجات اسیر عراقی، سه روز خودش را به آب و آتش زد

در مدتی که همراه ایشان بودیم، دو سه بار به دست ضدانقلاب اسیر شد؛ یک بار در منطقه پاوه؛ یک بار هم در عملیات گیلانغرب به دست عراقی‌ها افتاد و یک بار هم سرپل ذهاب؛ اما هیچ وقت بیش از سه چهار روز طول نمی‌کشید. به نوعی خود را نجات می‌داد.

ساعت چهار صبح روز بیست و پنجم آذر ۱۳۶۰ ما به ارتفاع فرزین کوشیار حمله کردیم. فرمانده گروهان ما شهيد مجدی بود. عملیات با موفقیت همراه نبود و نتوانستیم خط را بشکنیم. به عقب برگشتیم و دیدیم بچه‌ها خسته و زخمی، یکی‌یکی می‌آیند. دوسه روز گذشت و شهید مجدی برنگشت. همه فکر می‌کردیم اسیر یا شهید شده‌باشد. روز چهارم بچه‌های نگهبانی صدا زدند و گفتند: «دو نفر از آن پایین دارند می‌آیند.»

رفتیم و دیدیم کمی می‌آیند و دوباره خودشان را مخفی می‌کنند که با تیر آنها را نزنند. کمی نزدیک تر آمدند. یکی از آنها دائم صدا می‌زد: «دامغان! دامغان!»

این کلمه رمزی بین ما بود که اگر همدیگر را گم کردیم، به اسم شهر همدیگر را صدا بزنیم. من به محض این‌که این کلمه را شنیدم، متوجه شدم. به طرف پایین حرکت کردیم. سوت زدم او هم سوت زد. صدا کردم: «حسین!»

جوابم را داد. رفتم جلو؛ دیدم خودش است. تازه آقا یک اسیر هم گرفته. چون پای اسیر تیر خورده بود، برای آن که اسیر از بین نرود، سه روز تمام خود را به آب و آتش زده‌بود. بیشتر راه را کولش کرده‌بود و خسته و گرسنه و تشنه قدم بر می‌داشت. به او گفتم: «برای چی او را آوردی؟» گفت: «من در شرایطی نزدیک و در تیررس دشمن بودم. ناگهان دیدم کسی اسم من را صدا می‌کند و من به خیال این که اسم من را صدا کرده، به طرف او برگشتم و گفتم: من را صدا می‌زنید؟ دیدم یک عراقی است و نام امام حسین(ع) را دارد می‌برد. با لهجه عربی به من فهماند که از اهالی کربلاست و مرا به امام حسین(ع) سوگند داد تا او را در این بیابان تنها نگذارم و همین باعث شد که من او را رها نکنم. اسم و آدرس مرد عراقی را گرفته و او را تحویل دادم.»

(به نقل از همرزم شهید، سردار حقیقی‌پاک)


شفاعت هر کس بستگی دارد به دیانت خودش

من از شهید خیلی کوچکتر بودم ولی به یاد دارم روی حجاب بسیار تاکید داشت. حتی بعضی موارد سخت‌گیری هم می‌کرد.

اخلاق بسیار خوبی داشت؛ البته نه فقط با ما با همه. مشغله‌های کاری و فکری زیادی داشت؛ اما همیشه به شعائر احترام می‌گذاشت و به زیارات و ادعیه پای بندی خاصی داشت؛ خصوصاً زیارت عاشورا را در همه مواقع می‌خواند. شش هفت ماه پس از شهادت ایشان یک بار خواب دیدم که حسین آمده و من دستش را گرفتم و به ایشان گفتم: «حسین! اون دنیا چه کار می‌کنی؟ شفاعت خواهی ما را می‌کنی؟»

گفت: «شفاعت هر کس بستگی دارد به دیانت خودش!»

(به نقل از برادر شهید)



لحظه تولد در هاله‌ای از نور غرق بود

وقتی حسین به دنیا آمد، روی صورتش یک پوسته سفید مانند نقاب کشیده شده‌بود و در هاله‌ای از نور غرق بود. قابله او که زن بسیار مومنی بود، به من گفت: «اسم این فرزندت را حسین بگذار!» و من به توصیه او اسمش را حسین گذاشتم.

حسین خیلی مادر دوست بود. بسیار هم مهربان و شجاع بود. یک بار وقتی مجروح شده‌بود، شش ماه در منزل بستری گردید. برای من از خاطره‌های جبهه‌اش تعریف می‌کرد. به من خیلی ارادت داشت. یک روز بهش گفتم: «مادر! اگر منو دوست داری دیگه جبهه نرو!»

گفت: «مادر! من تو را خیلی دوست دارم! تو هم اگر من را دوست داری هر چه می‌خواهی بخواه ولی این را از من نخواه!»

من دیگه هیچ وقت به او نگفتم که نرو. حسین بسیار شجاع بود و در عین حال بسیار متواضع و فروتن. گمنام بودن را خیلی دوست داشت. دنبال شهرت نبود. برای همین آن طور که مردم کرمانشاه حسین را می‌شناختند، در شهر خودش کسی او را آنچنان که باید و شاید نمی‌شناخت.

(به نقل از مادر شهید)


دلم را با خودش برد 

وقتی برای اولین بار توسط یکی از اقوام او را به من معرفی کردند، هیچ عکس‌العمل خاصی نداشتم. اصلاً او را ندیده‌بودم. یک روز در سر کلاس تاریخ، ناگهان صدای مارش عملیات را شنیدم. دلشوره عجیبی سراسر وجودم را فراگرفت. با این که نه او را دیده‌بودم و نه هنوز دل‌بستگی به او داشتم، نتوانستم سر کلاس آرام بگیرم. یه جوری که معلم تاریخ به من گفت: «کشاورزیان! تو امروز کجایی؟ چرا پریشان خاطری؟»

من هیچ جوابی نداشتم؛ اما در دلم غوغایی بود. احساس می‌کردم که باید یه خبری شده‌باشد. دو روز بعد خبر مجروح شدنش را از پدرم شنیدم.

بعد از بهبودی با خانواده‌اش به خانه ما آمد. اولین بار بود که او را می‌دیدم. همان موقع به دلم نشست؛ ولی احساسی در درونم بود که به من می‌گفت: «او مال این دنیا نیست و به جای دیگری تعلق دارد!»

بعد از صحبت‌های اولیه مراسم عقد برگزار شد. چند روزی که گذشت، برگشت به کرمانشاه؛ دلم را با خودش برد و همچنان هم ...!

پس از دو ماه از کرمانشاه آمد. با هم رفتیم مشهد. بعد از برگشتن یک مهمانی مختصر گرفتیم و با هم آمدیم کرمانشاه. زندگی مشترک ما این جوری شروع شد و چه شیرین بود و چقدر کوتاه!

در این مدت تقریباً دو ماهه، دو سه روز یک بار می‌آمد. چند ساعتی پیش هم بودیم. موقع رفتن، من هیچ وقت به او نمی‌گفتم که نرو؛ ولی آن روز گفتم: حسین نمی‌شه امروز نری و پیش من بمانی؟»

گفت: «نمی‌شود! باید بروم!»

من تا آن روز غربت را احساس نکردم؛ با این که در شهر غریب بودم ولی ناگهان توی دلم خالی شد. غم غربت بر سرم هوار شد. احساس تنهایی عجیبی کردم. با حسین خداحافظی کردم؛ اما دلم آرام نشد. تا دم در پشت سرش رفتم؛ باز هم آرام نشدم. دوباره برگشتم پشت پنجره داخل کوچه تا آنجا که در تیر رس نگاهم بود، هم چنان که داشت می‌رفت، نگاهش کردم و این آخرین باری بود که قد و بالایش را می‌دیدم.

من خواب حسین را زیاد می‌بینم. همیشه با لباس‌های سپاهی؛ ولی هیچ وقت این خواب‌ها را برای کسی تعریف نمی‌کنم.

(به نقل از همسر شهید)