نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / ابوالفضل طوسی / متن / خاطره / خاطرات

مادری که عاشقانه از خاطرات فرزندش می‌گوید؛ ابوالفضل برکت خانه بود

مادر است و پس از سی‌سال هنوز می‌توان رد پای خون گرم فرزندش را در اشک‌ها‌یش دنبال کرد. با گوشه روسری‌اش اشکش را می‌زداید تا پرده‌ای بین او و خاطرات گذشته‌اش نباشد. بالاخره لب به سخن می‌گشاید:

ابوالفضل... ابوالفضل به دوستش آقای عباس امانی گفته‌بود که دیگر برنخواهد گشت.

چیزی کم نداشت. خوش قدوقامت و زیبا بود. درس خوان و باهوش، شیطان و زرنگ.

روزی شیطنت کرده‌بود. معلم می‌خواست تنبیه‌اش کند که می‌پرد روی میز و از پنجره پشت سر معلم فرار می‌کند. معلم عصبانی، از این جسارت به خنده می‌افتد.

پدرش می‌گفت: «شیطنت‌های او هم شیرین است مثل خود او!»

[با گفتن این جمله خنده‌ای بر لبان مادر می‌نشیند و باز ادامه می‌دهد:]

ابوالفضل مهربان و با محبت بود. هم دست خیر داشت و هم به من کمک می‌کرد. وقتی از جبهه می‌آمد با برادرانش حرف می‌زد و صدایشان را ضبط می‌کرد و با خود می‌برد. می‌گفت: «مرهم دل تنگی‌های من است!»

ابوالفضل درس خوان بود و در اخلاق و رفتار نمونه. معلم‌هایش از او راضی بودند. مخصوصاً وقتی تهران بودیم.

پیش از انقلاب به دامغان برگشتیم. در شب‌های پر تب و تاب انقلاب همراه دوستانش کشیک می‌داد. پدرش نمی‌خواست که او برود؛ اما ابوالفضل می‌گفت: «به پیشواز مرگ می‌روم!»

بیشتر وقت‌ها صبح به خانه می‌آمد. باسلیقه بود و مرتب. گاهی اوقات، وقتی برمی‌گشت از دود لاستیک و بارش برف و باران چنان سیاه شده‌بود که فقط سپیدی دندان‌هایش دیده می‌شد. آقای معمار حمام را تا صبح باز نگه‌می‌داشت تا بچه‌ها پس از کشیک دادن، اول به حمام بروند و بعد به خانه بیایند.

[حالا دیگر صحبت‌های مادر گل کرده است و به عشق فرزند شهیدش راحت‌تر سخن می گوید:]

ابوالفضل آرام و قرار نداشت؛ تا سرانجام پدرش ماشین را در اختیارش گذاشت تا راحت‌تر به کارهای کشیک و رفت و آمدهایش برسد.

انقلاب که پیروز شد سر از پا نمی‌شناخت. شعر می‌گفت، آواز می‌خواند و شاد بود؛ اما جنگ که شروع شد، هوای جبهه و جنگ به سرش زد.

چندین بار به ژاندارمری رفت تا قبولش کردند و راهی سربازی شد. هدفش جبهه رفتن بود. دوره آموزشی را در پادگان لویزان تهران گذراند و سپس او را به شیراز فرستادند. چهار شهر را به او پیشنهاد کردند. (شیراز، تهران، مشهد و اهواز) به اهواز رفت؛ اگرچه پدرش مخالف بود. باز گفت: «به پیشواز مرگ می روم!»

پیشنهاد منشی‌گری دفتر فرماندهی را رد کرده‌بود و راننده تانک شده‌بود. البته بهش می‌آمد؛ با آن همه شور و هیجانی که او داشت.

از اول هم به کار فنی علاقه داشت و پر شور و هیجان بود.

همه چیز را خراب می‌کرد تا درست کند. یک بار شانس آورد که بر اثر برق گرفتگی آسیب ندید.

از جبهه که می‌آمد به قدری با هیجان و اشتیاق صحبت می‌کرد که برای ما مانند یک تفریح بود. تا می‌دید غمگینیم، با شوخی و شادی از دلمان در می‌آورد. وقتی به مرخصی می‌آمد خانواده جان تازه‌ای می‌گرفت. برکت خانه بود. الآن هم یادش برکت است.

[باز اشک آرام و بی صدای مادر جاری است.]

ابوالفضل بار آخری که آمده‌بود، شب چهاردهم ماه رمضان بود. به دوستش گفته‌بود که سفر آخر است. هجدهم ماه رمضان همه در منزل ما جمع بودند. با همه خداحافظی کرد و رفت. دلم از جا کنده‌شد. جلوی گریه‌ام را گرفتم؛ اما حاصلی نداشت. این بار دلم گواهی دیگری می‌داد...

[حرف مادر ناتمام می‌ماند. من هم با او همراه می‌شوم و هم دردی می کنم.]

(به نقل از مادر شهید)


پس از شهادتش دیگر میلی به زندگی نداشت

داشتم تو کوچه بادبادک بازی می‌کردم. خیلی کوچک بودم. دیدم عمویم با لباس مشکی آمده. تعجب کردم و علتش را پرسیدم. جوابی نداد. وقتی به خانه رفتم، دیدم همه دارند گریه می‌کنند. فهمیدم برادر با محبت و دوست داشتنی‌ام شهید شده. با این که کوچک بودم، دلتنگی عجیبی وجود مرا فراگرفت.

پدرم ابوالفضل را خیلی دوست داشت. پس از شهادتش دیگر میلی به زندگی نداشت. ابوالفضل خیلی دوست داشتنی بود. همه فامیل دوستش داشتند. یادش به خیر! تا ما چه کنیم؟

(به نقل از برادر شهید)