نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / علیرضا زارعین / متن / خاطره / خاطرات

سه ساله بود که پزشک جوابش کرد

سر و صدای مرغابی های توی استخر همه را به حیاط کشاند. از دیدن علیرضا که توی آب دست و پا می­زد شوکه شدیم. بدن علیرضای سه ساله روی آب آمده بود که پدرم پرید توی آب. او را از آب بیرون کشید و به درمانگاه رساندیم.

دکتر بعد از معاینه گفت: «دیگه کاری از دستم بر نمی‌­آد!»

همه دست به دعا برداشتیم. به لطف خدا نیم ساعت بعد، حال علیرضا بهتر از قبل شد. 

قسمت این بود که ۱۴ سال بعد علیرضا در جبهه به شهادت برسد.

(به نقل از مادر شهید)


خبر مفقودالاثر شدن برادرم

با آمدن دامادهایم به خانه ما، پدر با آنها سلام و علیکی کرد و باز کنج حال دور هم نشستند. آرام با هم صحبت می کردند. از وقتی خبر مفقودالاثر شدن علیرضا را به ما داده بودند کار هر شب شان بود. به دیدار همرزمان علیرضا هم رفتند. تنها خبرشان این بود: «در منطقه سومار که کوهستانی است عملیات داشتیم؛ توی محاصره شدید عراقی‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدیم.»

در دل تاریکی شب، صدای ناله‌های سوزناک و گریه‌های مادرم خواب را از چشمان می‌ربود. مادر عکس علیرضا را بغل می‌کرد و اشک می‌ریخت. هجده سال بعد با شنیدن خبر پیدا شدن نشانه‌هایی از علیرضا به معراج شهدا رفتیم. با دیدن بلوز دستبافت مادر و کفش‌ ­کتانی که من و مادر برایش خریده بودیم همراه با استخوان‌های خرد شده و پلاکش، شوک سنگینی به من وارد کرد که تا دو سال بعد اسیرش بودم.

(به نقل از خواهر شهید)


پیغامش آرامش جانم شد

دو روز از مراسم تشییع و تدفین علیرضا می‌گذشت. به نمایشگاهی در دامغان رفتم برای بازدید از آثار شهدا. در همان چند روز یک چیز شده بود ملکه ذهنم: «علیرضا الآن تنهاست! دیگه پیش دوستانش نیست!»

غرق تماشای ویترین‌هایی بودم که مزین شده بود از چفیه‌ها، پلاک‌ها، نامه‌ها و لباس‌های شهدا.

احساس کردم نگاه کسی تعقیبم می‌کند. حدسم درست بود. آقایی نزدیکم آمد و پرسید: «شما پدر شهید علیرضا زارعین هستین؟»

خشکم زد. گفتم: «آره چطور مگه؟»

گفت: «دیشب خواب دیدم تو حرم امام رضا (ع) هستم. علیرضا هم در حال زیارت بود. یه پیغام هم برای شما داد! گفت: "به بابام بگید من دیگه  اینجا تنها نیستم غصه نخوره!"

به لطف خدا حرفش آرامش جانم شد.

(به نقل از پدر شهید)





این خاطرات به نقل از خواهر شهید علیرضا زارعین است که تقدیم حضورتان می‌شود.

دعوت امام حسین (ع) از نوجوان ۱۷ ساله

«مامان! می‌خوام برم جبهه. رضایت شما رو می‌خوام!»

این جمله را علیرضا با التماس گفت و فرم رضایت نامه را پیش روی مادر گذشت. مادر جواب داد: «پدرت الان تو جبهه است! صبر کن بیاد، بعد تو برو!» علیرضا این بار مصمم تر از قبل گفت: «مامان خواب امام حسین (ع) رو دیدم! خودش از من دعوت کرد. باید برم!»

مادر زل زده بود به صورت علیرضا که تازه ۱۷ سالش شده بود. شاید می خواست بگوید اونجا از دست تو چه کاری برمیاد؛ میون اون همه توپ ‌و تانک و خمپاره...؟»

حرف نگفته، مادر علیرضا را با بوسه ای بر پیشانی اش جواب داد. بالاخره امضای مادر نشست زیر رضایتنامه و لبخند روی لبان علیرضا.

حرفش دلم را لرزاند

علیرضا با لباس بسیجی توی تنش آماده رفتن شد. مادر با بغضی در گلو ساکت نگاهش کرد و قرآن را بالای سرش نگه داشت. علیرضا قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. پایش روی پله جلو در حیاط بود. برگشت و نگاهی انداخت به من و فرزند چهار ماهه‌ام که در آغوشم جا خوش کرده بود. گفت: «دایی جان! خداحافظ! شاید دیگه تو رو نبینم!»

به شوخی گفتم: «داداش! مگه سفرت چقدر طول می کشه؟ انشاالله زود میری و برمی گردی.»

علیرضا نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «شاید حالا حالاها برنگردم!» حرفش دلم را لرزاند. رفت. بیست روز بعد ساکش را آوردند. انتظارمان ۱۸ سال طول کشید تا دیدار استخوان‌ها و پلاکش نصیب ما شد.

منبع: کتاب فرهنگ نامه شهدای استان سمنان / نشر فاتحان-قائمی