نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدای پاسدار / عبدالکریم هویزه / متن / خاطره / رندگینامه شهید صیفور احمدی

آخرین لبخند

باوجود مخالفت پدرم با ازدواجمان به خاطر ایمان و اهداف والایی که داشت با او ازدواج کردم در اول زندگی با سختی های زیادی مواجه شدیم اما همیشه راضی بودیم هنگامی که فرزند اولمان به دنیا آمد عبدالکریم از تولدش خیلی ذوق زده بود اما نام برادرشهیدش را روی فرزندمان گذاشت و به من یک جلد قرآن مجید هدیه داد .از من خواست همیشه راه قرآن را درپیش بگیرم.

او صبور بود و گویی گذشت و ایثارگری در خونش جریان داشت همیشه خندان بود و هرگز عصبانی شدن او را ندیدم او به فکر آرامش خانواده بود اگرچه به دلیل جنگ  و حضورش در جبهه نمی توانست در کنار خانواده باشد اما سعی می کرد تا آنجایی که می توانست عشق و محبت  به خانواده هدیه دهد.

شهید از طرف سپاه اعزام می شد و در بسیاری از عملیات ها شرکت داشت او اگرچه فرمانده بود اما خودش را فقط و فقط رزمنده و یک بسیجی می دانست.

آخرین باری که عبدالکریم به مرخصی آمد تغییرات را می شد به وضوح در او دید همیشه مهربان نگاهم میکرد ولی این با نگاهش مهربان تر بود. اطرافیان شب ها به دیدنش می آمدند و او بسیاری در مورد شهادت و اجرش و صبوربودن اطرافیان در شهادت نزدیکانش صحبت می کرد و هر بار به من نگاه میکرد شاید منتظر بود از من چیزی بشنود

بلاخره دقایق آخر به من نگاه کرد و گفت:« من شهیدمی شوم پس خودت را از الان برای آنروز آماده کن»

آن همه شبها صحبت کرده بود بی تفاوت بودم ولی در آن لحظه انگار بند دلم پاره شد و گفتم:« عزیزم من طاقت دوری تو را ندارم همین یکی دو ماه که نیستی را به زور تحمل میکنم تا برگردی»

لبخندی زد گفت:« خدا تحملش را به تو می دهد ، حلالم کن»

با اینکه هنوز در مرخصی بود به محض شنیدن شروع عملیات تازه ساکش را بست هرچه به او گفتم تو که هنوز مرخصی داری اما او با با لبخند به من گفت:« باید بروم حرفهایم را فراموش نکن و رفت.» نگاه آخر و لبخند آخرش هرگز نمی توانم فراموش کنم.

با اینکه قرار بود سوم تیرماه در کنکور شرکت کند اما ماندن در جبهه را انتخاب کرد و در چهارم تیرماه 1367 بر اثر اصابت ترکش راکت و سوختگی در جزیره مجنون به شهادت رسید.