نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / مجید کاشفی / متن / خاطره / خاطرات

غسل شهادت

در آن بیست روزی که از رفتنش تا شهادتش طول کشید، سه چهار بار نامه داد. بار آخر عکس سمانه را از من خواست و گفت به منزل مادرم در تهران بروم. وقتی به تهران رسیدم تلفن کرد و حال سمانه و مادرم را پرسید.

گفتم:« الآن کجایی؟».

گفت:«آمدم شهر، غسل شهادت کنم!».

با شنیدن حرفش دلم گرفت. گفتم:«مجیدجان! کی برمی گردی؟».

گفت:«دست خداست. تو مواظب خودت و سمانه باش.»

آخرین جملاتی بود که از مجید شنیدم. بعد از چند روز پیکرش آمد و تشییع اش کردیم.

(به نقل از همسر شهید)


آرامش

جرأت دیدنش را نداشتم. دستانم می لرزید. قلبم می زد. کفنش را کنار زدند. نصف صورتش نبود. دستش به شدت مجروح شده بود. نفسم در سینه حبس شد اما به چند ثانیه نکشید.

ناگهان آرامشی تمام وجودم را گرفت. بالای سرش نشستم و از او پرسیدم:«مجیدجان! این همه آرامش را از کجا آوردی؟».

(به نقل از همسر شهید)


قاب عکس

قاب عکس را از روی طاقچه اتاق آورد و گفت:« مادر! این رو بذار یه جای بهتر! در آینده به دردتون می خوره!».

با تعجب گفتم:«برای چی؟».

گفت:«برای مراسم!».

گفتم:«به سلامتی قراره کجا بری؟».

گفت:«کجاش رو دقیقاً نمی دونم، اما این عکس برای حجله مه!».

یک مرتبه زدم زیر گریه. مجید طاقت دیدن ناراحتی ام را نداشت و گفت:«ببخشید ناراحتتون کردم! غصه نخورین و صبور باشین!».

اما من نمی توانستم خودمو کنترل کنم. دوباره گفت:« اگه نخندین می دونم چکار کنم!».

تا رفتم بگویم این کار را نکن دیر شده بود. من روی کول مجید بودمو او دور حیاط می چرخید و می گفت:«تا نخندین، نمیذارمتون پایین!».

(به نقل از مادر شهید)


نشانی مزارش را داد

کنار قبر همه دوستانش در امامزاده نشست و فاتحه خواند.

انگار چیزی دیده بود. تند تند جلو رفت. جلوی یک قبر خالی ایستاد. گفت:«اینجا فقط همین یه قبر باقی مونده؟».

مثل اینکه آب سردی رویم ریخته باشند. بعد با التماس دستهایش را بالا گرفت و گفت:«ای خدا! می شه این قبر قسمت من باشه!».

خیلی طول نکشید که حاجتش برآورده شد.

(به نقل از خواهر شهید)


لحظه وداع
مجید توی آشپزخانه کنار مادر ایستاده بود. در تمام آن سال ها مادر بدون وجود پدر، بار همه مشکلات را به تنهایی تحمل کرده بود. باز هم جلوتر رفت. دست های مادر را در دستانش فشرد. مادر به او نگاه کرد و گفت:«ساعت چند قراره بری؟»
- بعد از نماز ظهر.
خم شد. دستان مادر را بوسید و گفت:«مامان! حلالم می کنی؟»
مادر بار چشمانی پر از اشک پیشانی اش را بوسید. 
تا ظهر بشود، مجید آرام و قرار نداشت. بعد از مادر سراغ تک تک ما آمد و حلالیت خواست. بعداز ناهار خداحافظی کرد و رفت. برای همیشه جایش سر سفره خالی ماند.
(به نقل از خواهر شهید)
مجید هم پر می کشه!
چند روزی می شد که حالات و حرف هایش تغییر کرده بود. ذکر صلوات از لبانش نمی افتاد. هرکاری پیش می آمد، فوری داوطلب انجام آن می شد. رکوع و سجودش طولانی تر از قبل شده بود. دیگران هم متوجه این رفتارها شده بودند و نظر همه شان یکی بود:«مجید هم پر می کشه!».
دو سه روز بعد، خبر شهادتش کسی را متعجب نکرد.
(به نقل از همرزم شهید، ارزاقی)
نحوه شهادت
سال شصت و پنج شب عملیات کربلای پنج، در جزیره ماهی، پشت اروند صغیر مستقر شدیم. فرماندهی دسته با من بود. آن شب به خاطر آمدن باران، زمین گِل بود. فاصله ما تا عراقی ها فقط چهل متر بود. قرار شد بروم به تمام سنگرها سر بزنم. از جلوی سنگر مجید هم رد شدم. سر سنگر باز بود. مجید، شهید نورالله اختری و چند نفر دیگر دور هم نشسته بودند. بعد از سلام و خداقوت، گفتم:«هشیار باشید! اگه خبری شد زود به من اطلاع بدین.»
بعد از اینکه از آنجا دور شدم، خبر دادند چند تانک در حال نزدیک شدن هستند. چند آرپی جی برداشتم و به سمت آنها رفتم. موفق شدم آنها را منهدم کنم. وقتی برگشتم احمد سلطان را دیدم که به این طرف و آن طرف می دوید و آمبولانس می خواست. جلو دویدم و گفتم:« چی شده؟».
همه بالای سر مجید نشستیم. نصف صورتش رفته بود. دیگر برای آمدن آمبولانس هم دیر شده بود.
تقریبا نزدیک سپیده بود که آمبولانس آمد و ما توانستیم مجید را به پشت خط انتقال دهیم. 
(به نقل از همرزم شهید، علی ملک)