نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / کاظم عاملو / متن / خاطره / خاطرات

بوی پیراهن یوسف

بعد از شهادت مجید هرشب می آمد خانه ما. یک بار با ناراحتی گفتم:«چرا هر شب میاد؟».

پدرم گفت:«بوی مجید رو می ده. با دیدنش آروم می شم.» بعدها با خبر شدیم از عهدی که بین او و مجید بود. عهد کرده بودند در صورت شهادت یکی، دیگری مرتب به خانواده اش سر بزند.

(به نقل از خواهر شهید مجید رضاکاظمی)


دیدار با خانواده شهدا

هفته ای یکی دو روز را به دیدار از خانوده های شهدا اختصاص می داد. شب بعداز نماز جماعت، صدایم می زد و با هم می رفتیم. اهل هنر بود. آیات قرآن را به شکل ویترای[1] می کشید و برایشان هدیه می برد. می گفت:«این رو یادگاری از من نگه دارین.»

از مشکلاتشان جویا می شد و و در حد وسعش برای رفع آن می کوشید.

(به نقل از دوست شهید، احمد مثبت شاهجویی)


عالم رویا

اولش به دید توّهم نگاه کردیم. بعد هم به دید دراویشی گذاشتیم که توی روستاهای کردستان مانده بودند. شب های بعد به حرفش یقین پیدا کردیم. توی خواب با تک تک دوستان شهیدش حرف می زد و احوالشان را می پرسید. آن شب هم آقایی را دیده بود نورانی که به او نزدیک شده و لبخند به لب داشت. با زبانی بریده بریده و حالتی بهت زده برای ما تعریف می کرد.

(به نقل از دوست شهید، حسن حمزه)


انتخاب با خودته

به مادر می گفت:«یکی رو انتخاب کن، شهید یا اسیر بشم بهتره یا اینکه تصادف کنم و بمیرم؟».

مادر جواب داد:«اگه اسیر بشی اذیتت می کنن اون وقت منم اینجا عذاب می کشم. اکه تصادف کنی هم خیلی دردناکه، ولی شهید که بشی هرجوری باشه بهت افتخار می کنم، اما بیشتر دوست دارم پیشم باشی.»

کاظم می خندید و می گفت:« انتخاب با خودته، من رفتنی ام. خودت می دونی.»

(به نقل از خواهر شهید)

تفریح عجیب 

از درون می لرزید و به خود می پیچید. عرق از سر و رویش قطره قطره می چکید. چندبار صدایش زدم. حالت عادی نداشت. انگار توی عالم دیگری بود و صدای ما را نمی شنید. چراغ والر را آوردیم نزدیکش و پتوهایمان را انداختیم رویش. لرزَش، کم نمی شد. توی خواب صحبت می کرد. بچه ها گفتند:«تب کرده و هذیون می گه.»

اما حرف هایش به هذیان نمی خورد. این ماجرا چندین شب ادامه داشت. شب های بعد با واکمن و نوار صدایش را ضبط کردیم و گاهی هم می نوشتیم. چندین نوار ضبط کرده و حدود پانصد صفحه کتاب موجود است. ارتباط با عالم دیگر و شهدا شده بود سرگرمی معنوی اش در دل شب. ماهم از این عنایت بی نصیب نبودیم.

(به نقل از همرزم شهید، محمد حسن حمزه)


لحظه های آخر

صورتش خیس شده بود. صدای گریه اش حسینیه را پر کرده بود. همیشه دیرتر از همه بچه ها از حسینیه می آمد بیرون. می دانستیم قنوت و سجده های طولانی دارد، اما این بار فرق می کرد. انگار در حال و هوای دیگری بود و هیچ کدام از ما را نمی دید. در مسیر هم که باید پیاده تا منطقه گردرش می رفتیم، ذکر می گفت و گریه می کرد. نزدیکی های خط مستقر شدیم. خمپاره ای نزدیک سنگر ما به زمین خورد. ترکشش پایم را زخمی کرد. پس از چند روز، روی تخت بیمارستان فهمیدم همان خمپاره کاظم را از جمعمان گرفت.

(به نقل از همرزم شهید، حسن عزالدین)


[1] نقاشی روی شیشه