نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حسن رامه ای / متن / خاطره / خاطرات
مکتب امام حسن(ع)
گفت: «دستتون درد نکنه! اسم خوبی برام گذاشتین! خـدا کنـه رفتـارم
هم مثل امام حسن بشه.»!
گفــتم: «مادرجــان چــه عیبــی داره مثــل داداشــت، مدرســه ات رو کــه
تموم کردي بري دانشگاه درس بخونی.»؟
گفـت: «اگــه قــرار باشـه راه امــام مجتبــی رو بـرم، بایــد بــرم حــوزه و
بفهمم امام حسن چی گفته و چطوري رفتار کرده.»!
هر بار می خواست به منطقه برود او را از زیـر قـرآن رد مـیکـردم. آنرا میبوسید و خداحافظی میکرد. بار آخر وقتـی خواسـت از زیـر قـرآن رد شـود گفت:«مادرجان همه رفقاي من به آرزوشون رسیدن جز من!«.
گفتم:«انشاالله تو هم بـه آرزوت مـیرسـی! مـیري و بـه سـلامت بـر میگردي.»!
گفت:«براي برگشتنم اینقدر نذر و نیاز نکن! دیگه خجالت مـیکشـم بـا مادرهاي رفقاي شهیدم احوالپرسی کنم.»
گفت:«مادرجان! سهمیه بندي نیست. براي اداي دینمون میریـم. کسـی نگفته که کی بره و کی نره. اگه جلوي دشمن رو نگیریم همین آب و برقی هـم که داریم قطع میکنن. حتی اختیار ناموس خودمون رو بهمون نمیدن. اختیـار مملکت دست بیگانه باشه زندگی به چه درد میخوره»؟
شرط قبولی اعمال
میگفت:«مادرجـان هرکـاري مـیکنـی بـراي رضـاي خـدا بکـن! اگـه میخواي چیزي به کسی بدي طوري بده که اگه با دست راست مـیدي دسـت چپ متوجه نشه! یادت باشه که فقط کارهایی از ما قبول میشه که براي رضاي خدا باشه»
 
نحوه امتحان خداوند
گفت:«مادرجان حسرت مال دنیا رو نخور.»!
گفتم:«مادرجان ما که سواد نداریم. اگه کاري میکنیم از سر نادونیه.»
گفت:«اگه آدم از سر نادونی کاري کنه خدا میبخشه. اما وقتـی چیـزي رو بدونه، دیگه جواب دادنش راحت نیست! وقتی نمیدونی همسایه شـام نـداره خیلی مشکل نیست. اما اگه بدونی و برات مهم نباشه، نمیشه جـواب داد. خـدا آدمها رو امتحان میکنه. از تندرستی و مریضی، داشـتن و نداشـتن و چیزهـاي دیگه. پس آدم نباید بدون رضایت خدا قدم برداره»
منبع: کتاب من از دیار حبیبم/ نشر زمزم هدایت

 

 

 

 

ماجرای لباس نو

مردم وضع خوبی نداشتند. عید به عید به هر زحمتی بود براي بچه هـا لبـاس میخریدند. براي خودشان که شاید چند عید در میان میتوانستند لبـاس تهیـه کننداو دانش آموز راهنمایی بود. وقتی از بیرون آمدم لباس نویی را که بـرایش تهیه کرده بودیم در تشت آب انداخته بود و چنگ میزد. ناراحت شدم

گفتم:«این چه کاریه که میکنی؟ چرا لباس نو رو میشوري.»؟  

گفت:«نمیخوام بچه هـایی کـه نـدارن نـو بپوشـن، تـن مـن لبـاس نـو ببینن.»

 

 

آرزوی شهادت

 

 

هر بار می خواست به منطقه برود او را از زیـر قـرآن رد مـیکـردم. آنرا میبوسید و خداحافظی میکرد. بار آخر وقتـی خواسـت از زیـر قـرآن رد شـود گفت:«مادرجان همه رفقاي من به آرزوشون رسیدن جز من!«.
گفتم:«انشاالله تو هم بـه آرزوت مـیرسـی! مـیري و بـه سـلامت بـر میگردي.»!
گفت:«براي برگشتنم اینقدر نذر و نیاز نکن! دیگه خجالت مـیکشـم بـا مادرهاي رفقاي شهیدم احوالپرسی کنم.»

 

 

ادای دین

گفتم:«مادرجان همه اش که نبایـد تـو بـري، بـه سـهم هـم کـه باشـه، شما برادرها سهمتون رو رفتین!«.

 

گفت:«مادرجان! سهمیه بندي نیست. براي اداي دینمون میریـم. کسـی نگفته که کی بره و کی نره. اگه جلوي دشمن رو نگیریم همین آب و برقی هـم که داریم قطع میکنن. حتی اختیار ناموس خودمون رو بهمون نمیدن. اختیـار مملکت دست بیگانه باشه زندگی به چه درد میخوره»؟

 

 

 

 

 
شرط قبولی اعمال

 

 

 

میگفت:«مادرجـان هرکـاري مـیکنـی بـراي رضـاي خـدا بکـن! اگـه میخواي چیزي به کسی بدي طوري بده که اگه با دست راست مـیدي دسـت چپ متوجه نشه! یادت باشه که فقط کارهایی از ما قبول میشه که براي رضاي خدا باشه»
 
 
نحوه امتحان خداوند
گفت:«مادرجان حسرت مال دنیا رو نخور.»!
گفتم:«مادرجان ما که سواد نداریم. اگه کاري میکنیم از سر نادونیه.»
گفت:«اگه آدم از سر نادونی کاري کنه خدا میبخشه. اما وقتـی چیـزي رو بدونه، دیگه جواب دادنش راحت نیست! وقتی نمیدونی همسایه شـام نـداره خیلی مشکل نیست. اما اگه بدونی و برات مهم نباشه، نمیشه جـواب داد. خـدا آدمها رو امتحان میکنه. از تندرستی و مریضی، داشـتن و نداشـتن و چیزهـاي دیگه. پس آدم نباید بدون رضایت خدا قدم برداره»
 

 

 

 

هدیه به زوج های جوان

به اقوامی که تازه ازدواج کرده بودند، کتاب هاي اخلاقـی هدیـه مـیداد. میگفت:«اگه دختر و پسر جوونی که تازه ازدواج میکنن، حقـوق هـمدیگـه رو بشناسن، زندگیشون شیرین میشه. این کتاب ها رو که بخونن، یـاد مـیگیـرن که چطور زندگی کنن!»
 (به نقل از  برادر شهیدحجت الاسلام علی رامه ای)
 
دخیل الخمینی
در عملیات کربلاي پنج هر اسـیري را کـه مـیگـرفتیم دسـتش را بـالا میبرد و میگفت:«دخیل الخمینی!» شیخ حسن میگفت:«چرا دروغ میگین؟ شما نوکر صدامین. تـا آخـرین گلوله تون رو به طرف بچه هاي ما شلیک کردین. اما حالا که اسـیر شـدین ایـن جمله رو به زبون میارین!» در همان فرصت تا جایی که مـیتوانسـت تـلاش مـیکـرد تـا حقیقـت مسلمانی را براي آنها روشن کند. 
 (به نقل از  برادر شهیدحجت الاسلام علی رامه ای)
 
تکه های روزنامه
براي چی بریده هاي روزنامه رو جمع میکنی؟ اینها فتواهاي امامن! کسی که مقلده بایـد بدونـه مـرجعش راجـع بـه مسایل روز چه فتوایی داده. مثلاً یک روز فرمودن طلبـه هـاي مبتـدي بمـونن و درسشون رو بخونن، امروز هم فتوا میدن که برن جبهه.  
 (به نقل از  برادر شهیدحجت الاسلام علی رامه ای)
فرمانده گروهان یا نگهبان شب؟
گفتم:«بابا! میگن فرمانده گروهانی، راست میگن؟»
گفت:«من اونجا چادر رو میپام!»
هیچوقت نتوانستیم از زیر زبان خودش بکشیم کـه در جنـگ چـه کـاره است. از دیگران میشنیدیم که فرمانده گروهان یا معـاون و جانشـین گـردان است.
 (به نقل از پدر شهید)
 
شب آخر
آن شب بعد از نماز، دعا داشتیم. مثل وقـت هـاي دیگـر نبـود. زار مـیزد! کسی تا به حال گریه او را با صداي بلند نشنیده بود. همه فهمیدند که حالش تغییر کرده است. بعد از شام، بچه ها طبق معمول شوخی میکردند. براي اولـین بار بود که شیخ حسن با صداي بلند میخندید. باز هم غیرطبیعی بـود! روز بعـد وقتی با خیرالله گیلوری روي مین رفتند فهمیدم که انگار دیشب پاسـخ خواسـته اش را داده اند.
(حجت الاسلام علـي رامه اي بـه نقـل از تاج الدین همرزم شهید)
 
سفره الهی
سال شصت و هفت بود و منطقه کردستان؛ اواخر تابستان و ارتفاعـات دزلی در غرب مریوان؛ آن شب بعد از نماز، زیارت عاشورا برپـا بـود. آنچـه کـرد، صدایش صبح درآمد. دسـتی بـه گوشـه سـفره  الهـی رسـاند و روزي اش را برداشت. سفره ای که فکر میکردیم جمع شده است ولی هنـوز بـاز بـود. بـراي نمـاز ظهرمان امام جماعت نداشتیم.
(به نقل از رحیم عرفانیان همرزم شهید)
 

 

 

وقتی فرمانده را با خود دیدن، از خجالت ساکت شدند!
به گردان امام حسین (ع) در عملیات بیت‌المقدس، مأموریت داده شد. زمستان بود و هوا خیلی سرد. برف هم نرم نرم می‌بارید. شیخ حسن، فرمانده دسته بود. شبانه دستور حرکت به سمت منطقه را دادند. ما را سوار کمپرسی کردند. چون شب بود، مشخص نمی‌شد که چه کسی سوار شده.

در مسیر، بچه‌ها خیلی سردشان شده بود. بعضی معترض بودند و می‌گفتند: «خودشون که با کامیون نمی‌رن تا بفهمند بچه‌ها چی می‌کشن. آخه توی هوای به این سردی، آدمو پشت کامیون نمی‌ریزن! لااقل یه چادر روی اون می‌کشیدن!»

بعضی از افراد هم برای خنثی کردن این گونه حرف‌های دلسرد کننده می‌گفتند: «برای سلامتی فرماندهان و بسیجیان روح‌الله صلوات!» یکی هم می‌گفت: «غیبت نکنین، فرماندهان هیچ موقع از نیروهای خودشون جدا نیستن، هر کاری که سخت‌تره اونا پیش قدمن!»

در کنار من کسی کلاهش را تا روی بینی کشیده بود و با تغییر صدایی می‌گفت: «کسی به فکر ما نیست. نمی‌گن بچه‌های مردم امانتن و توی این هوا مریض می‌شن! تا بخوایم برسیم، اسکلتی از یخ می‌شیم!» گفتم: «تو دیگه چی می‌گی؟ آخه باید سختی‌ها رو تحمل کرد! پس اون بیچاره‌هایی که توی یه متر برف از مرزها نگه‌داری می‌کنن چی بگن!»

تغییر صدایش را تکرار کرد. کلاهش را بالا کشیدم تا بشناسمش، شیخ حسن بود. گفتم: «تو دیگه چرا؟» گفت: «صداشو درنیار، بذار بچه‌ها حرف دلشونو بزنن! بهتره که این حرف‌ها رو توی دلشون نگه ندارن!» وقتی که فهمیدند فرمانده هم با آنها سوار کامیون است، از خجالت ساکت شدند.
(به نقل از هم‌رزم شهید، شعبان بلوچی)

 

اگه کار برای رضای خدا باشه، لذت واقعی رو درک می‌کنین
شيخ حسن به هر یک از فامیل که می‌رسید، آنها را با مسائل اسلامی آشنا می‌کرد. سعی می‌کرد با رفتار و گفتارش درسی برای دیگران باشد. به قرآن خواندن و ارتباط با خدا به وسیله دعا تأکید می‌کرد.

آنچه که من از او یادگار دارم، حرفی بود که در خانه‌مان زد و گفت: «زن‌دایی! کار رو برای رضای خدا انجام بدین و ریاکاری نکنین! اگه یه چای هم می‌خوایین جلوی کسی بذارین، رضای خدا رو در نظر بگیرین و برای خدا باشه؛ اون موقع می‌فهمین که چقدر لذت داره!»
(به نقل از زن‌دایی شهید)