نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدای انقلاب / غلامعلی عالی رضائی / متن / خاطره / خاطره شهید غلامعلی عالی رضایی

انگار پسر خودش را داماد کرده بود

اسمش غلامعلی بود ولی من او را علی صدا می کردم ،علی پدرو مادرش را بسیار دوست داشت هر پنجشنبه به احترام مادرش به شوشتر و مقام صاحب الزمان می رفت اعتقاد داشت حتی بعد از مرگ هم باید والدین را تکریم کرد .یک روز در حیاط نشسته بود وفکری کرد از پشت پنجره آشپزخانه در حالی که غذا را آماده می کردم هر چندلحظه یکبار نگاهی به اومی کردم و می دیدم غرق در افکار خودش است می دانستم چه چیزی این همه ذهنش را درگیر کرده ولی از آنجایی که علی همیشه درکمکبه دیگران مخصوصا ایتام پیش قدم بود حدس می زدم کسی برای او چیزی تعریف کرده که اینقدر به فکر فرو رفته دو فنجان چای ریختم و به حیاط رفتم در کنارش نشستم و گفتم چه کسی به خودش اجازهداده ذهن مرد مرا این همه به خود مشغول کند .علی مثل همیشه لبخندی زد و گفت عزیزم هیچ کس جز مهربانی تو .هر دو خدیدیم گفتم جه شده علی ؟چرا این همه ذهنت درگیره ؟

گفت حاضری برای یه بچه یتیم مادری کنی ؟گفتم کی ؟گفت یه کسی که پدر و مادر نداره و می خواد ازدواج کنه ؟گفتم اگر تو او را تایید می کنی بله اصلا" هر چی آقامون بگه .کمی آرامتر شد  فردا با  هم به مسجدرفتیم وبا خیرین مسجد جلسه گرفتند وبساط عروسی دو جوان عاشق را مهیا کردند .شب عروسی علی آنقدر خوشحال بود که انگارپسر خودش را داماد کرده بود .