نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / حسین یحیائی / متن / خاطره / خاطرات

آنچه می‌خوانید خاطره ای به نقل از محمد اسماعیل زاده، همکار شهید "حسین یحیایی" است که تقدیم حضورتان می‌شود:

یکی از اهالی روستای سطوه تعریف می کرد:« برو بیای پنهانی و رفتارهای مشکوکش کنجکاوم کرده بود. تصمیم گرفتم ماجرا رو دنبال کنم تا بفهمم اون وقت شب، برای چی و به کجا میره؟ او نیمه شب ها از خانه بیرون می رفت. یک شب بیدار موندم. به ساعت که نگاه کردم، دوازده و نیم رو نشان می داد. شال و کلاه کردم. کشیک دادم تا او از خانه خارج شد. او جلو و من تقریباً با فاصله ، پشت سرش حرکت کردم. بعد از طی مسافت بین دو روستا، از این کوچه به اون کوچه، پیچ و خم ها رو پشت سر گذاشت. پلاستیکی که من توی تاریکی شب نتونستم محتویاتش رو ببینم، روی دوشش بود. فکرهای جورواجوری مثل یک خط ممتد از ذهنم عبور کرد. خودم رو جمع و جور کردم و باز هم با نگاه دنبالش کردم. به در خانه ای رسید. توقف کرد. از در و دیوار خونه می شد فهمید که آدم های توی اون چه حال و روزی دارن. در زد. خودش گوشه ای رفت تا دیده نشه. در باز شد و پسربچه ای که دست به چشمان خواب آلودش می کشید، توی چارچوب در بود و سرش رو بیرون آورد. او جز بسته داخل پلاستیک کسی رو ندید. برای اون بچه اون قدر عجیب نبود که برای من بود. او پلاستیک رو برداشت و در رو بست. حسین از همون راهی که آمده بود به طرف خانه اش برگشت. نفس در سینه ام حبس شد. احساس حقارت کردم.»


« اگر فرهنگ جامعه بالا برود، فقر فرهنگی از جامعه زدوده می شود و بسیاری از مشکلات حل می شود.» این طرز فکر حسین بود. مشغله کاری اش خیلی زیاد بود. منزل او در روستای مهدی آباد بود. به خاطر کمبود امکانات رفاهی، وسیله نبود که او بتواند مسیر دو تا روستا را طی کند.

ساعت شش عصر، از روستای خود پیاده به روستای مجاور می رفت. به خاطر تاریکی هوا و نبودن چراغ برق در امتداد جاده ها، مجبور می شد چراغ توری کوچکش را با خود ببرد. در تک تک خانه ها را می زد و به هر سختی که بود، افراد بی سواد را جمع می کرد و کلاس نهضت سوادآموزی تشکیل می داد.

یک شب هوا طوفانی شده بود. باد زوزه می کشید و شلاق وار برسر و صورت رهگذران فرود می آمد. با چراغ توری اش از منزل بیرون آمد. هنوز چند قدمی نرفته بود که باد چراغ را خاموش کرد.

به خاطر سردی هوا، کنار بخاری دراز کشیده بودم. صدای در را شنیدم، رفتم در را باز کردم، حسین بود. سلام و احوالپرسی کردیم. گفتم:«بیا داخل خونه!»

گفت:« نه، مزاحم نمیشم. یک کبریت می خوام چراغم رو روشن کنم.»

گفتم:« توی این سرما و تاریکی کسی سر کلاس حاضر نمیشه،نمیخواد بری!»

با لبخند ملیحی گفت:«کبریت برام بیار، داره دیرم میشه.»

گفتم:« حسین! امشبه رو کوتاه بیا و نرو!»

کبریت را از من گرفت. بعد از این که چراغ را روشن کرد ، گفت:« محمودآقا! فکر نمی کنی تاریکی جهل بدتر از تاریکی هوا باشه؟»

گفتم:«خوب چرا!»

گفت:« الان زمستونه، ممکنه بیشتر وقت ها هوا سرد و طوفانی باشه، اگه من هم کوتاهی کنم کلاسم تعطیل می شه.»