نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / ناصر ترحمی / متن / خاطره / خاطره

من خودمو زنجیر نمی کنم!

همه او رو دوست داشتن. چند بار بهش پیشنهاد مسئولیت داده بودن. او تو حال و هوای دیگری بود. اما این بار پیشنهاد خیلی جدی بود. هر شرطی هم گذاشت قبول کردند!

قرار بود بشه فرمانده عملیات سپاه سمنان. چند نفر قبلاً با او صحبت کرده بودند. قبول نکرده بود. حالا هم، فرمانده سپاه واسطه فرستاده بود. بعد از کلی صحبت کردن و دلیل آوردن، ناصر گفت:«از شما و فرمانده سپاه ممنونم! ولی من خودمو با این مسئولیت ها زنجیر نمی کنم! می خوام آزاد باشم تا هر موقع نیاز بشه پرواز کنم!»

 برگرفته از خاطرات همرزم شهید فرج الله وفادار


فرمانده این قسمت ناصره!

شب دوم عملیات طریق القدس تعدادی از بچه ها مجروح شده بودند، حاج محمود اخلاقی، محمدرضا خالصی، حسن ادب، تقی مرادی و چند تای دیگه. عراقیها هم درب و داغون.

شهید مهدی محب شاهدین از اورژانس فرار کرده بود. می خواستن اعزامش کنن به پشت جبهه. بعد از پانسمان آهسته سوار یک جیپ شده بود و آمده بود طرف خط. به محض اینکه به خط رسید کارها را تقسیم کرد. یک قسمت از خط را هم سپرد به ناصر. گفت:«فرمانده این قسمت ناصره!»

نیمه های شب در حالی که کلیه نیروها خسته بودند عراق پاتک کرد. قبل از پاتک یک نفر که هیچ کی نفهمید کی بوده همه را از خواب بیدار کرد ناصر با مدیریت مخصوص خودش نیروها را سازماندهی کرد و به کار گرفت. صبح که هوا روشن شد با دشتی از تانکهای سوخته و جنازه های عراقی روبه رو شدیم.

برگرفته از خاطرات همرزم شهید اسماعیل فامیلی


تشکر شهید زین الدین

خرداد سال شصت و سه بود. لشکر هفده علی ابن ابیطالب علیه السلام در جفیر یک دوره آموزشی گذاشته بود. گردان ها در آنجا آموزش می دیدند. هر وقت از ناصر می پرسیدم:«مسئول آموزش کیست؟» می خندید. بچه ها هم نمی دانستند. تا اینکه روز آخر شهید زین الدین برامون سخنرانی کرد. آخر سخنرانی از ناصر به عنوان مسئول آموزش تشکر کرد!

برگرفته از خاطرات همرزم شهید علیرضا ابراهیمی


صداشو آورد پایین!

شب از نیمه گذشته بود. محوطه پادگان انرژی تاریک بود. تازه از خواب بیدار شده بودم. با خودم گفتم: « برم حسینیه!»

در روشنایی نور ماه وارد حسینیه شدم. تو حسینیه چیزی دیده نمی شد. اول فکر کردم تنها هستم. کنار یک ستون به نماز ایستادم. هنوز نماز رو نبسته بودم که صدایی شنیدم. کنجکاو شدم. زمزمه هایش بلند و بلندتر شدند؛ تا جایی که از عمق جانش فریاد می کشید و طلب مغفرت می کرد.

دلم می خواست صاحب صدا را بشناسم.مهمتر این بود که چرا تا حالا این صدا را نشنیده بودم. چند قدم عقب تر رفتم. خودش بود. ناصر ترحمی. فرمانده خودمون. صدای پامو که شنیده بود، صداشو آورد پایین.

برگرفته از خاطرات همرزم شهید محمدحسن حمزه


شیری یا شمشیر؟

سه سال بود مرتب می رفت جبهه. هر وقت هم که می آمد مرخصی جاش تو پایگاه های بسیج بود.

نگران استعدادش بودم. می ترسیدم سنش که بره بالا دیگه نتونه درس بخونه!

علاقه زیادی به درس داشت ولی می گفت: «باشه برای بعد جنگ!»

این بار که آمد مرخصی بهش گفتم :«کنکور شرکت کن! درس و جبهه رو با هم پیش ببر! تازه معلوم نیست همین اولین بار قبول بشی! حداقل با سوالات آشنا می شی!»

قبول کرد. گفت:« راست می گی! من که امسال درس نخوندم تا سال دیگه هم انشاالله کار جنگ تمومه! همین فردا می رم دفترچه کنکور می گیرم!»

بعد از مدتی رفت امتحان داد و آمد خانه. بهش گفتم:« شیری یا شمشیر؟»

گفت:« بابا شیر کجا بود! رفتیم سر جلسه و یه بیسکویت خوردیم و اومدیم! قبولی خبری نیست!».

نتیجه ها را که اعلام کردند خواهرش خبر قبولی ناصر را به ما داد. دندانپزشکی شیراز قبول شده بود. رفت دانشگاه و یک سال مرخصی تحصیلی گرفت. هنوز یک سال تمام نشده بود که در عملیات بدر شهید شد!

برگرفته از خاطرات پدر شهید حاج علی ترحمی