«یک روز مانده به عملیات، شهید علی گلریز به دوستانش سفارش هر کس میخواهد بداند در عملیات چه اتفاقی برایش رخ میدهد، بهتر است سه بار قبل از خواب سوره اخلاص را بخواند، عمل فردایش را خواهد دید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۸۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۳
خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس؛
خاطره طنز«گروگانگیری و باپیر»بخشی از کتاب«طنزهای باپیر در دایره جنگ» به نویسنده بوشهری «عبدالکریم نیسنی» از جنگ تحمیلی ایران و عراق است. در ادامه خبر قسمت دوم این خاطرات را بشنوید.
کد خبر: ۵۵۸۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۸
برگی از خاطرات؛
«آقاجون با رفتنم به جبهه مخالفت کرد و گفت ما ندیدهایم دخترها به جبهه بروند و عزیز نیز حرف پدر را تأیید کرد. من مدام گریه میکردم و میگفتم اینهمه آدم رفته و برگشتهاند من هم برمیگردم وقتی سکوتشان را دیدم افزودم: من دورهاش را دیدهام حیف است که نروم! میخواهم به کشورم خدمت کنم ...» ادامه این خاطره از زبان «مریم قزوینی» از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۲
قسمت نخست خاطرات شهید «مهدی بهرامی»
پدر شهید «مهدی بهرامی» نقل میکند: «یکبار با یک بنده خدایی بحثش شده بود. او به مهدی گفت: تو به خاطر حقوق و درجه آمدی سپاه! مهدی هم با ناراحتی گفته بود: این درجه و حقوق مال شما! من برای لباسش آمدم که قداست داره و حافظ مملکت و نظامه!»
کد خبر: ۵۵۸۲۶۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۲
برگی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی»
«مادربزرگی که بسیار مؤمن و باخدا بود و در طول این مدت به اندازه یک عمر به من محبت کرد و خیلی از مسائل اخلاقی و دینی را به من آموخت. در آن ایام به یاد ندارم شبی سر بر بالین گذاشته باشم و نمازمان را با هم نخوانده باشیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «خسرو وفایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۲۵۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۲
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «عبادالله آتشجامه» میگوید: «شهید به علت مجروحیتی که داشت رودههاشو برداشته بودن، پزشکش میگفت شهید 30 سانت بیشتر روده ندارد و ما باید هر 5 دقیقه پانسمان شکمش را عوض میکردیم ولی با این حال هیچوقت گله و شکایت نمیکرد، خیلی به زندگی امیدوار بود و همیشه از راهی که رفته بود خوشحال بود.»
کد خبر: ۵۵۸۲۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۵
برگی از خاطرات؛
«فرد مسلمانی که از تاریخ اسلام بیخبر باشد و از وقایع آن عبرت نگیرد هرگز نخواهد توانست که به اسلام و مسلمین کمک و یاری بدهد و دین را در مسیر صحیح خویش یاری نماید ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرتالله چگینی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰
«من ندیدم حتی یک ذره نان خشک از منزل حاجآقا بیرون ریخته شود و یا برای یکبار هم ندیدم که غذای اضافی و مانده است و منزل حاجآقا بیرون ریخته شود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۲۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰
«مدتی میشد که عضو سپاه شده بود و در بهداری کار میکرد پیش من آمد و از من خواست که با خانم بابایی صحبت کنم تا اگر راضی است با هم ازدواج کنند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۲۲۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰
عموی شهید «عامر امیناحمد» نقل میکند: «اگر تصمیمی میگرفت به آن عمل میکرد. پدرش میدانست که نمیتواند عامر را برای مدت بیشتر نزد خود نگه دارد. پرسیدم: عموجان! تو برای چی میخوای بری جبهه؟ تو خودت مهاجر هستی! گفت: باید برم و از مملکتم دفاع کنم.»
کد خبر: ۵۵۸۲۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۱۰
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«بیشک و بیتردید من خود تسلیم این همه بزرگی هستم. خداوند خود در خلقت شما در شگفت است. شما که جان خود را که بزرگترین چیز در وجود آدمی است مانند پر کاهی بر عرصهی پرواز گذاشتید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۱۹۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس؛
خاطره طنز«پذیرایی با عقرب و هزار پا» بخشی از کتاب «طنزهای باپیر در دایره جنگ» به نویسنده بوشهری «عبدالکریم نیسنی» از جنگ تحمیلی ایران و عراق است. در ادامه خبر قسمت اول این خاطرات را بشنوید.
کد خبر: ۵۵۸۱۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «حسین نکویی» میگوید: «شهید سال 1362 به جبهه رفت. وقت نکرد وصیتنامه بنویسد فقط یک نوشته داد که روی آن نوشته بود جان تو جان بچهها. گفت بعد از 6 ماه از اهواز برمیگردد ولی نیامد تا اینکه بعد از 2 سال، شناسنامه و لباسش را برایم آوردند.»
کد خبر: ۵۵۸۱۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
«اگر فرمانده محور سؤال میکرد راه یا محور باز است؟ میگفت اول من رد بشوم اگر مین یا مانع دیگری نبود بعد بچهها را ببرید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «مسیب مرادیکشمرزی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۸۱۷۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«بهرام جان همانطوری که آرزو داشتم شده، و در جای خیلی خوبی در یکی از کمینگاههای هورالعظیم قرار گرفتهایم. به همه بگو هر که دارد هوس کرببلا بسمالله ...» این نامه رزمنده کامبیز فتحیلوشانی طی دوران دفاع مقدس به بهرامعلی نصیری را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۸۱۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۹
روایتی خواندنی از دوران اسارت جانباز و آزاده کرمانشاهی«هوشنگ آزادی»
«هوشنگ آزادی»، میگوید: وقتی به ایران بَرگشتم 18 کیلو وزن کم کرده بودم خانوادهام مرا نمیشناختند تا اینکه توسط نشانه مادرزادی روی دست چپم شناسایی شدم.
کد خبر: ۵۵۸۰۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۵
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛
همسر شهید «یعقوب آرامش» میگوید: «شهید برای من یک معلم بود. انسان خیلی بخشندهای بود، به یتیمان و خانوادههای نیازمند کمک میکرد. مانند یک استاد اخلاق بود. شهید به من گفت: «برای من نذر نکن که برگردم، دعا کن من به آرزویم که شهادت است برسم.»»
کد خبر: ۵۵۷۹۹۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۴
برگی از خاطرات شهید «اسماعیل بحری»؛
«یک روز به عکاسی رفته بود و یک عکس بزرگ گرفته بود و گذاشته بود روی طاقچه، همین که من چشمم به عکسش خورد، گفتم: چه عکس خوبی گرفتی. گفت: این عکس را برای حجلهام گرفتهام، خوب است ...» ادامه این خاطره از شهید «اسماعیل بحری» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۷۹۸۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۳
گفتگوی تصویری با جانباز «مراد ویس خسروی»
«مراد ویس خسروی»، می گوید: دوم راهنمایی بودم که به جبهه رفتم در هشت سال دفاع مقدس خدمت سربازی را گذراندم و فعالیت هایم را با عنوان بسیجی ادامه دادم. 32 تیرماه 1367 در روستا بودم که هواپیماهای عراقی روستا را بمباران شیمیایی کردند و من هم شیمیایی شدم. همه ی بدنم تاول زده بود و هنوز هم آثار این مجروحیت در من وجود دارد.
کد خبر: ۵۵۷۹۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱
برگی از خاطرات؛
«بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگههای امتحانی را پخش کرده بود و دانشآموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند که یکدفعه صدای بوقهای طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشینها سکوت کلاس را بههم زد بعضی از بچهها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس میبرند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «صغری بهرامی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۵۷۹۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۷/۰۱