در آستانه سالروز شهادت فرماندهان شهید نیروی هوایی:
«عباس دوران» در 20 مهر 1329 به دنیا آمد. او جهت تکمیل دوره خلبانی در سال 1349 به آمریکا اعزام شد و در سال 1351 به ایران بازگشت. در 22 تیر 1358 با «نرگس خاتون (مهناز) دلیرروی فرد» ازدواج کرد.
کد خبر: ۳۹۵۲۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۷
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام (عجل الله تعالی فرجه) می گردیم. اما فایده نداشت. خیلی جستجو کردیم. پیش خودم گفتم: «یا امام زمان! یعنی می شود بی نتیجه برگردیم.»
کد خبر: ۳۹۵۲۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۷
بازنشر به بهانه سالروز شهادت
نوید شاهد - یکی از آشنایان خواب شهید «احمد پلارک» را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند. شهید پلارک در جواب می گوید: «من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، هم چنین زبان هایتان را نگه دارید. در غیر این صورت، هیچ کاری از دست من بر نمی آید.» در ادامه 12 خاطره ناب از شهید پلارک را می خوانید.
کد خبر: ۳۹۵۱۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۶
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (9)
قبل از عملیات رمضان بود. فرماندهی سپاه در منطقه تشکیل جلسه داد. در آنجا اعلام شد که عراق به تانکهای پیشرفته ای به نام تی 27 مجهز شده. هر لحظه ممکن است با این تانکها به مواضع ما حمله کنند.
کد خبر: ۳۹۵۰۲۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۴
خط ایثار (4)
پدر جان! حال من اینجا خوب است و به جز دوریتان هیچ گونه ناراحتی ندارم و اصلا برای من نگران نباشید.
کد خبر: ۳۹۵۰۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
خط ایثار (3)
مرا ببخشید که نمی توانم نزد شما باشم و به شما خدمت بکنم، چه کنیم که وظیفه چنین اقتضاء دارد، آخر مسلمان بودن و ادعای شیعه داشتن هم بی دردسر و بی زحمت نیست. هر کس که طاووس خواهد، جور هندوستان بایدش!
کد خبر: ۳۹۵۰۰۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
بلوغ اسلحه و خون
میان گوشت و سنگر
کد خبر: ۳۹۴۹۷۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
خط ایثار (2)
خواهرهای عزیزم، نامه های پرمهر و محبت و پرمعنای شما به دستم رسید و بسیار خوشحال شدم ولی بعضی جاها مقداری ناراحت کننده بود، ان شاءالله که ظاهری بود و به خاطر این که من زودتر بیایم.
کد خبر: ۳۹۴۹۶۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۳۰
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (8)
قبل از عملیات بدر وقتی با او مصاحبه کردند گفت: در این عملیات انشاءالله دیدار یار است. امیدوارم گمنام شهید شوم. جنازه ام به یاد سالار شهیدان کنار آب فرات و کنار او بماند!
کد خبر: ۳۹۴۹۵۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۳۰
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (7)
در فتح المبین به سختی مجروح شد. منتقل شد به بیمارستانی در تهران. وقتی حالش بهتر شد قصد بازگشت به جبهه داشت. اما هیچ پولی همراهش نبود. اما می دانست چه کند!
کد خبر: ۳۹۴۹۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۳۰
(تقدیم به آزادگان عزیز، به مناسبت ورود به میهن)
ای عاشقان صادقِ رهبر، خوش آمدید
وی رنج دیدگانِ دلاور، خوش آمدید
کد خبر: ۳۹۴۹۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
(تقدیم به شهدا، رحمت الله علیهم اجمعین)
چشید از قدح عشق، شهدِناب، شهید
کشید سر ز گریبانِ آفتاب، شهید
کد خبر: ۳۹۴۹۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۳۰
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (شماره 6)
قرار شد حاج احمد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با اسرائیل. قمستی از نیروهای لشگر را نیز برای این کار آماده کرد.
کد خبر: ۳۹۴۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۱
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (5)
هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند!
کد خبر: ۳۹۴۵۴۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۱
گفتا شرارِ آهی، از جانِ داغداری
از دیدگان دمادم، ریزم گلابِ ماتم
کد خبر: ۳۹۴۴۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
خاطرات شفاهی شهدا گمنام (4)
تمام بدنش آثار شکنجه بود. آثاری بود به جامانده از زندانهای ساواک. سال 58 و از روز اول درگیریهای کردستان به مریوان آمد. فرماندهی سپاه آنجا را به عهده گرفت.
کد خبر: ۳۹۴۴۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (3)
سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهارکیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!
کد خبر: ۳۹۴۳۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
با شهید بروجردی در پادگان آموزشی آشنا شدم. 21 تیر سال 58 از سعدآباد به پادگان ولی عصر (عج) آمدم. ایشان آن جا فرمانده جنگ بود. تازه ساماندهی کرده بود. آسایشگاه هاو انبارها همه ولو بود. هر کس لباسی به اندازه تن خود بر می داشت. ایشان لباس پلنگی پوشیده بود و روی شلوار انداخته بود. بچه های تهران می خندیدند.
کد خبر: ۳۹۳۵۰۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۵
به قلم رضا قلی زاده
دوباره سرش را بالا آورد و زل زد توی صورتم. خودم را در چشمانش دیدم مثل همیشه مهربان بود و چیزی از صداقت همیشگی کم نداشت. از گفته ام پشیمان شدم. گفت: مواظب بچه ها باش. اول خدا و بعد هم تو! نگذار جای خالی من برایشان سوال انگیز باشد.
کد خبر: ۳۹۳۵۰۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۶
با قدم های بی تاب رفت جلو اتاق نگهبانی. بی آن که سرک بکشد، جاسم را دید. داشت بازی می کرد. جاسم بری به ورق ها زد. برگشت سیگارش را بردارد که چشمش به فرج افتاد. نگذاشت خط خوشحالی به صورتش برسد. پنهانش کرد. ورق ها را به پشت، روی میز گذاشت؛ منظم، مثل بادبزن. بلند شد آمد بیرون.
کد خبر: ۳۹۳۴۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۵