روز عيد فطر
يکشنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۸۶ ساعت ۰۳:۵۵

بعد از خواندن نماز عيد فطر، روبوسيها شروع شد و بچهها آرزوي قبولي عبادتهاي يكماهه را با يكديگر رد و بدل كردند. بچهها پيروزي بر نفس اماره را با شيرينيهايي كه درست كرده بودند، جشن گرفتند و در حال خوش و بش بوديم كه سوت داخل باش همه را حيرتزده كرد.
حركت يك تانك و بيام پي و ايستادن سربازان مسلح در اطراف اردوگاه، حيرت را به نگراني تبديل كرد. با نزديك شدن به غروب، آماده شديم براي خواندن نماز مغرب و عشا. هنوز سلام نماز را نداده بوديم كه نگهبان خودي با صداي بلند گفت: «آمدند! كلاهقرمزها آمدند!» همه با دادن سلام نماز، متفرق شدند.
چند سرباز با يك سرگرد آمدند پشت در و با زدن كابلها به ميلههاي پنجره آسايشگاه، با توپ و تشر گفتند كه سرهايمان را به حالت سجده بگذاريم روي زمين.
در كه باز شد، سرگرد آمد تو. دستور داد كه سرها را بگيريم بالا، ولي به پايين نگاه كنيم. و بعد از كلي تهديد گفت: «خب حالا بگوييد رهبرتان كيست؟ چه كسي امام جماعت شماست؟ كتابهاي دعا را كجا مخفي كرديد؟ راديو كجاست؟ و ...»
براي پاسخ گرفتن، يك دقيقه وقت داد و با نگاه كردن به ساعتش، منتظر بود تا زمان ضربالعجل تمام شود. طبيعي بود كه همه سكوت بكنند و كردند. وقتي جوابي نگرفت، به 50 نفر از سربازهاي همراهش دستور داد كه ما را بزنند. آن شب كسي سالم نماند. هر چند كه زبان تهديد آن سرگرد، در پايان گرد و خاكي بلند كرد كه: «ما ميرويم و دوباره برميگرديم. اگر جواب سوالهايم را ندهيد، باز همين آش است و همين كاسه.» ولي خنده بچهها و به هيچ نگرفتن تهديدهاي آن سرگرد ديدني بود!
قاسم فريدي ـ يزد
نظر شما