سبقت در شهادت؛ ماجرای ملاقات دستهجمعی شهدا
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدحسن رمضانیان» یکم فروردین ۱۳۴۷ در روستای بق از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش محمد، کشاورز بود و مادرش امالبنین نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله به گردن، سینه و کتف، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
خدایا! این قربانی را از ما قبول کن
حمام روستا بودم. آمدم خانه دیدم عروسهایم دارند خانه را تمیز میکنند.
گفتم: «چه خبر شده؟»
یکی از نوه هام گفت: «بابابزرگ! محمدحسن شهید شده!»
با شنیدن این جمله بدون هیچ معطلی دستانم را به سوی آسمان بالا بردم و گفتم: «الحمدلله! خدایا! این قربانی را از ما قبول کن.»
(به نقل از پدر شهید)
وعده ملاقات دستهجمعی
با هم صمیمی بودیم. سه سال ازش کوچکتر بودم. هرچی پیش میآمد، با هم در میان میگذاشتیم و مشکلات را با همفکری هم حل میکردیم. خیلی نصیحتم میکرد: «دختر باید حجابش خوب باشه! اخلاقش و...! بالاخره باید در راه رضای خدا تلاش کنی!» مادر بهش میگفت: «تو دیگه نمیخواد بری جبهه! برادرهای دیگهات اونجا هستن!» اما حسن میگفت: «اونها برای آخرت خودشون رفتن! من هم میخوام برا آخرت خودم برم!»
عاشق شهادت بود. وقتی میدید دوستانش چهجوری پرمیکشیدند، خیلی حسرت یا بهتر بگم غبطه میخورد. پسرخالهام حسین که شهید شد، خیلی ناراحت بود. دیگر دل تو دلش نبود. میگفت: «حسین شهید شد، اما من هنوز اینجام!» میخواست تو مسائل جنگ از دیگران سبقت بگیرد و عقب نماند. بهش میگفتیم: «حسن! فلانی همسنوسال توست؛ اما سرش به کار خودشه. داره درسش رو میخونه.» میگفت: «هرکسی خودش باید آینده و آخرت خودش رو بسازه.»
تابستان سومی بود که میرفت جبهه. بار اول از طرف جهاد رفت. آن وقت سنوسالی نداشت. خانواده با رفتنش مخالف بودند، اما او رفت. چهل و پنج روزه بود اعزامش؛ اما وقتی برگشت به راحتی متوجه تغییراتش میشدی. انگار آدم دیگهای شده بود. نمازش سر وقت بود. نسبت به بسیج و سپاه دید مثبتی داشت و...آخرین باری که میخواست بره جبهه، رفت از همه خداحافظی کرد. حتی نوزادان را میبوسید و میگفت: «شاید دیگه برنگردم!»از جبهه برایمان نامه میداد و همیشه جواب نامههایش را میدادم. وقتی شهید شد تنها نبود. چهل و پنج شهید با هم کوچ کردند، چون پرستوهای مهاجر. انگار وعده ملاقات دستهجمعی گرفته بودند تا این که، کسی از نحوی شهادت آنها خبر نداشت و فقط خبر آوردند شهید شدند؛ اما پیکرشان مفقود شده است.
مادر خواب دیده بود که حسن بهش میگه: «مادر! من دیگه برنمیگردم! جام خوبه ناراحت نباشین. شما از بوقلمون من محافظت کنید.» آخه حیوانات را خیلی دوست داشت. از آن به بعد مادر میگفت: «بچهها حسن شهید شده!»
(به نقل از خواهر شهید، هاجر رمضانیان)