سرباز آسمانها؛ روایت شهید ارتشی که با بالهای ایمان پرواز کرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ مادر عبدالله با چشمانی پر از نور، از پسری میگوید که از کودکی نشانهای آسمانی داشت؛ نوجوانی که قرآن را بدون معلم خواند، نهساله روزهدار شد و نوزدهساله به شهادت رسید. این روایت، تنها خاطرهای از یک شهید نیست، بلکه حکایت عشقی است که در خاک روستای خور به بار نشست و در آسمانها به ثمر رسید.
در گوشهای از روستای سرسبز خور در ساوجبلاغ، خانهای کوچک میزبان مادری بودیم که یکی از ستارگان درخشان دفاع مقدس را پرورش داده است. مادر عبدالله، با چشمانی که هنوز برق عشق به فرزندش در آنها موج میزند، از پسر دومش میگوید؛ پسری که از کودکی نشان میداد قرار است تاریخ را با نور شهادت روشن کند.
این گفتوگو فقط یک مصاحبه نیست؛ روایتی است از عشق، ایثار و ایمانی که در کالبد یک جوان رزمنده ارتشی جریان داشته و مادرش «عالیتاج دهقاننژاد» بعد از شهادتش روایت می کند.
تولد فرشتهای در آستانه بهار
هوا سرد بود؛ سردتر از همیشه. مادر عالمتاج روی تخت چوبی خانهاش در روستای خور نشسته بود و به صدای باران گوش میداد. چهل روز به عید نوروز ۱۳۴۰ مانده بود که درد زایمان شروع شد. "وقتی عبدالله را بغل کردم، چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. انگار میخواست بگوید: مادر، آمدهام تا قصهای متفاوت بنویسم. "
عبدالله از همان کودکی نشانهای عجیبی داشت. "پنج ساله بود که یک روز دیدم در حیاط نشسته و قرآن میخواند. وقتی پرسیدم از کجا یاد گرفته، گفت: دیشب مردی سفیدپوش به من یاد داد. '"
روزههای سخت یک کودک نهساله
تابستان سال ۱۳۴۹ بود. گرمای طاقتفرسای روستا همه را به ستوه آورده بود. "عبدالله نهساله با اصرار عجیبی میخواست مانند بزرگترها روزه بگیرد. یک روز از شدت ضعف افتاد، اما وقتی به هوش آمد، اولین سوالش این بود: 'مادر، مغرب شده؟ میتوانم افطار کنم؟ '"
مادر با چشمانی پر از اشک ادامه داد: "آن تابستان سخت، هر روز سحر بیدار میشد و تا غروب آفتاب تحمل میکرد. میگفت: 'میخواهم مانند پیامبر (ص) باشم. '"
نوجوانی که انقلاب را درک کرد
سال ۱۳۵۴ بود. عبدالله چهاردهساله با چشمانی براق از مدرسه برگشت. "مادر! امروز معلممان را دستگیر کردند. چرا کسی کاری نمیکند؟ " این اولین جرقههای انقلاب در ذهن او بود.
مادر تعریف میکند: "شبها پنهانی با پدرش به جلسات مخفی میرفت. یک بار مأموران شاه به خانه ما ریختند. عبدالله زیر تخت پنهان شد، اما اعلامیههای امام را زیر لباسش مخفی کرده بود. "
پایگاه بسیج در یک خانه روستایی
پس از پیروزی انقلاب، عبدالله پانزدهساله تبدیل به عنصری فعال شد. "یک روز دیدم در حیاط مشغول ساختن سکویی سیمانی است. پرسیدم: چه میسازی؟ گفت: 'میخواهیم هیأت راه بیندازیم، اینجا جای علم و کتل خواهد بود. '"
اولین جلسه هیأت با هفت نفر شروع شد. "عبدالله با همان صدای نوجوانانهاش نوحه میخواند و سینه میزد. حالا همان هیأت هر سال پر از جمعیت است، اما... " مادر نگاهش را به عکس عبدالله روی دیوار دوخت.
وداعی که اشکها را جاری کرد
صبح یکی از روزهای سرد پاییز ۱۳۵۹ بود. عبدالله نوزدهساله با لباس نظامی در مقابل مادر ایستاده بود. "مادر! من باید بروم. اگر برگشتم که هیچ، اگر نیامدم... بدان در راه خدا رفتیم. "
مادر ادامه میدهد: "آن روز رفت بالای پشتبام. بعدها فهمیدم رفته بود نماز بخواند و با خانهاش خداحافظی کند. "
نامههایی از خط مقدم جبهه
مادر از کیفش چند نامه زرد شده درمیآورد. "در آخرین نامهاش نوشته بود: 'مادر! اینجا بین رزمندهها، انگار بوی بهشت را حس میکنم. نگران من نباش. ما اینجا همه برادریم و خدا همیشه با ماست. '"
شبی که ماه در خور طلوع نکرد
وقتی خبر شهادت را آوردند، مادر ابتدا باور نکرد. "گفتند مجروح شده. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دیدم صورتش آرام و متبسم است. انگار خوابیده بود. "
تشییع جنازه با حضور صدها نفر از اهالی روستا و نیروهای نظامی برگزار شد. "پیرمردی که همیشه عبوس بود، مقابل پیکر عبدالله زانو زد و گفت: 'این پسر تو فرشته بود که میان ما زندگی میکرد. '"
یادگارهایی که زندهاند
مادر به باغچه کوچک حیاط اشاره میکند. "این درخت را در سالگردش کاشتم. هر بهار که شکوفه میدهد، انگار پسرم دوباره به خانه آمده است. " سپس قرآن کوچکی را نشان میدهد: "این آخرین یادگاری اوست. هر شب آن را باز میکنم و برایش صلوات میفرستم. "
سخن آخر مادر
مادر به آسمان آبی نگاه میکند. "عبدالله همیشه میگفت: 'مادر! شهدا نمیمیرند، فقط یک قدم آن طرفترند. ' حالا هر وقت دلم تنگ میشود، به باران نگاه میکنم. میدانم او از آن بالا مرا میبیند... و این برایم کافی است. "
مصاحبه از اباذری