خاطرات/
چهارشنبه, ۰۱ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۲۵
هم‌رزم شهید «رجب پریمی» نقل می‌کند: «به طرفش دویدم، صورتش غرق خون شده بود و چیزی را زمزمه می‌کرد. سرم را نزدیک کردم می‌گفت: السلام علیک یااباعبدالله و بعد چشمانش را برای همیشه بست و به ملکوت پرواز کرد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید رجب پریمی» نهم اردیبهشت ۱۳۳۱ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی و مادرش لیلی(فوت ۱۳۶۳) نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. بنا بود. سال ۱۳۵۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به سینه و گردن، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای فردوس‌رضای زادگاهش واقع است.

آخرین زمزمه‌های حاج‌رجب پیش از پرواز به ملکوت

با حضورش خیال همه جمع بود

حاج‌رجب با وجود سابقه زیاد در جبهه، اطاعت‌پذیری و تواضع عجیبی داشت. هرکاری که به او محول می‌شد، بدون چون و چرا می‌گفت: «چشم!» می‌گفتند: «حاجی تیربار رو بردار!» می‌گفت: «چشم!» می‌گفتند: «آرپی‌جی رو بیار!» می‌گفت: «چشم!» در هر کاری «چشم» از دهان حاجی نمی‌افتاد. در هرجا و هر کاری وقتی او حاضر می‌شد، خیال همه جمع بود که آن کار به نحو احسن به انجام خواهد رسید.

(به نقل از سعید حق‌پرست، هم‌رزم شهید)

طرح حاج‌رجب

یک ساعت به اذان صبح صدای طبل بلند می‌شد و رسیدن زمان نماز شب را اعلان می‌کرد. این طرح از طرف حاج‌رجب و شهید محمدحسین هراتی پیشنهاد شده بود تا بچه‌ها از نماز شب و مناجات با پروردگار محروم نمانند.

(به نقل از سعید حق‌پرست، هم‌رزم شهید)

آخرین زمزمه قبل از پرواز به ملکوت

تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، عملیات والفجر هشت را در جزیره ام‌الرصاص عراق شروع کرد. وارد جزیره شدیم و در طول جزیره داخل کانال حرکت می‌کردیم تا به نزدیک‌ترین نقطه به دشمن رسیدیم. از صبح درگیری شروع شده بود. بعد از چند ساعت درگیری و نبرد سنگین، آتش فروکش کرد. بچه‌ها، مجروحان و شهدا را به پشت جبهه منتقل کردند. سکوت تلخی در فضا حاکم شده بود. ساعت ده شب دوباره درگیری شروع شد و از سه و نیم صبح به اوج خود رسید.

حاج‌رجب تیربار خود را در نزدیک‌ترین جا به دشمن، مستقر کرد و بی‌وقفه آتش می‌ریخت. صدای بلبلیِ تیربار حاجی، بچه‌ها را دلگرم‌تر می‌کرد و رعب به دل دشمن می‌انداخت. در اوج درگیری بودیم که متوجه شدم تیربار حاجی، دیگر نمی‌خواند. به طرفش نگاه کردم. با آخرین رمقی که در تن داشت چند تیر شلیک کرد و با صورت به زمین افتاد. به طرفش دویدم، صورتش غرق خون شده بود و چیزی را زمزمه می‌کرد. سرم را به دهانش نزدیک کردم، می‌گفت: «السلام علیک یااباعبدالله» و بعد چشمانش را برای همیشه بست و به ملکوت پرواز کرد.

(به نقل از سیدمحمدحسن مرتضوی، هم‌رزم شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده