خاطرات/
شهید «علی اشتری» در نامه‌ای به دوستش می‌نویسد: «دوست عزیزتر از جانم! یک خواهشی از شما دارم و آن این که در نماز شب‌ها و دعاهایتان یادی هم از این روسیاه درگاه خداوند بنمایی که امیدوارم با وساطت شما ترحم خداوند شامل حالم گردد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی اشتری» نهم دی‌ماه ۱۳۴۷ در شهر ایوان‌کی از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم و مادرش محبوبه نام داشت. دانش‌آموز دوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

در نماز شبت مرا یاد کن!

شجاعت

با فرمانده بسیج خیلی دوست بود. هم درس می‌خواند و هم بسیج می‌رفت. یک شب سرد زمستانی علی با یکی از بچه‌ها از طرف بسیج در سطح شهر گشت می‌زدند که به یک ماشین مشکوک شدند. با احترام از آن‌ها خواستند تا مورد بازدید قرار گیرند.

اول آن‌ها مخالفت کردند اما تهدید را که دیدند تسلیم شدند. علی و دوستش در بازرسی به وسایل گنج‌یاب بر‌خوردند. ساعت یک و دو نیمه شب بود. آن‌ها چند نفر بودند و این‌ها دو نفر. آن‌ها را به بسیج بردند و تحویل دادند. با این که سن زیادی نداشت اما شجاعت زیادی داشت.

(به نقل از مادر شهید)

برای امنیت کشورم می‌رم جبهه

با هم می‌رفتیم بسیج. من چند ساعتی با بچه‌ها می‌ماندم و گشت می‌زدیم و برمی‌گشتم منزل، اما او خیلی از شب‌ها تا صبح می‌ماند. یک روز صبح که آمد خانه گفت: «بابا، مامان! اجازه می‌دین برم جبهه؟» برای بار دوم بود که می‌خواست برود.

گفتیم: «باباجان! ما حرفی نداریم. یک بار رفتی و الان موقع درسه. امتحانت رو دادی برو. طوری نشه که از دَرست بمونی. خوبه که بچه حزب‌اللهی‌ها در کنار جنگ درسشون رو هم بخونن.»

گفت: «قول می‌دم درسم رو هم بخونم. آخه قراره خیلی از بچه‌ها برن. اگه من نرم حواسم به اونجاست و نمی‌تونم درس بخونم. اصلاً وقتی می‌بینم این اجنبی‌ها توی مملکت ما هستن حالم یک جوری می‌شه. می‌خوام برم و از نزدیک سر نیزه رو فرو کنم تو شکم‌شون.»

ما دوباره سر صحبت را با درس شروع می‌کردیم. می‌خندید و با خنده‌اش می‌خواست دل ما را نرم کند و اجازه بدهیم. آن‌قدر برایمان صغرا و کبرا کرد تا راضی شدیم برود.

(به نقل از پدر شهید)

در نماز شب و دعاهایت مرا یاد کن!

به هم علاقه عجیبی داشتیم. دوری هم را تحمل نمی‌کردیم. اگر یک روز در بسیج و یا مسجد همدیگر را نمی‌دیدیم برای دیدن به منزل هم می‌رفتیم. اگر جبهه بودیم برای هم نامه می‌دادیم. من به لشگر هفده علی‌بن‌ابی‌طالب رفته بودم. توسط نامه‎ نگاری متوجه شدم که او هم به جبهه آمده و در اردوگاه حمیدیه اهواز است. مرخصی گرفتم و از انرژی اتمی به سوسنگرد رفتم و رسیدم آنجا.

بچه‌های ایوان‌کی تعجب کردند. گفتند: «علی رفته لشکر هفده که تو رو ببینه، تو اومدی اینجا؟» فوری برگشتم لشکر تا بتوانم او را ببینم و نگه دارم. زمانی که رسیدم او یادداشت به دوستانم داده بود و برگشته بود. تقدیر این شد که نتوانستیم چهره به چهره همدیگر را ببینیم تا اینکه چند روز بعد شنیدم شهید شده و خودم را به ایوان‌کی رساندم. احساس می‌کردم منتظر من است و مرا می‌بیند. خانواده‌اش از من خواستند بنا به وصیت شهید، وصیت‌نامه‌اش را در انتهای مراسم بخوانم. با آه جگر و اشک دیده تکلیفم را که او به دوشم گذاشته بود انجام دادم.

قسمتی از نامه شهید به دوستش: خدمت برادر عزیزتر از جانم مرتضی عاشوری سلام عرض می‌کنم و یک خواهشی از شما دارم و آن این که در نماز شب‌ها و دعاهایتان یادی هم از این روسیاه درگاه خداوند بنمایی که امیدوارم با وساطت شما ترحم خداوند شامل حالم گردد. من با پارتی بازی و واسطه کردن سید نورالدین موفق شدم کارت لبیک بگیرم. اگر خدا بخواهد با اعزام بعدی گردان من هم می‌آیم و یکدیگر را در کربلای جنوب ملاقات می‌نماییم.

(به نقل از مرتضی عاشوری، دوست شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده