خاطرات/
سه‌شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۲
برادر شهید «جمال بنی‌جمال» نقل می‌کند: «رفت تو خیابون. پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: توی پیاده‌رو شلوغ است و بعضی‌ها هم رعایت محرم و نامحرم رو نمی‌‎کنن و به هم می‌خورن.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید جمال بنی‌جمال» پنجم خرداد ۱۳۴۳ در شهرستان اهواز چشم به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش محترم نام داشت. دانش‌‏آموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم بهمن‌ماه ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای شهرستان گرمسار به خاک سپرده شد.

رعایت محرم و نامحرم واجبه

این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

رعایت محرم و نامحرم

بعد از شهادتش دایی‌‎ام تعریف می‌‎کرد: «یک روزی با جمال مسیری را در پیاده‌رو می‎‌رفتیم. چند قدمی که رفتیم، او به داخل خیابان رفت و اشاره کرد که من هم پشت سرش بروم. پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: توی پیاده‌رو شلوغ است و بعضی‌ها هم رعایت محرم و نامحرم رو نمی‌‎کنن و به هم می‌خورن.»

جبهه نیرو می‌خواد و امام هم تکلیف کرده

خدمت سربازی‌ام جبهه بود. مرخصی آمده بودم. مادرم گفت: «جمال هوس جبهه رفتن کرده و می‌خواد درسش رو ول کنه و بره اسم بنویسه. چند تا از هم‌کلاسی‌‎هاش هم می‌خوان برن. من که هرچی بهش می‌گم و نصیحت می‌‎کنم گوش نمی‎‌کنه، تو بهش بگو شاید حرف تو رو گوش کنه.»

جمال احترام بزرگتر‌ها ‎را ‎نگه ‎می‌‎داشت. ‎او ‎را ‎به ‎گوشه‌ای ‎بردم ‎و از فواید درس خواندن گفتم. دیدم نظرش برنمی‌‎گردد. ‎از‎ ‎سختی‎، تیر و ترکش‎، اسیر، مجروح و شهید شدن گفتم. گفت: «داداش! این حرف‌ها رو به خودت بزن. من تصمیمم رو گرفتم. درس جای خودش هست و فرار نمی‌‎‎کنه. قول می‌دم برگشتم درسم رو هم بخونم. الان جبهه نیرو می‌خواد و امام هم تکلیف کرد. اگه منو توی این اتاق زندونی کنین و دو تا قفل هم بزنین، من موندنی نیستم. باید برم.» او تصمیمش را گرفته بود. هیچ دلیل و منطقی مانع رفتنش نشد و توانست رضایت مادرم را هم بگیرد.

خدایا به اونایی که ندارن بده تا در حسرت نمونن

یک روز با هم پای تلویزیون نشسته بودیم و فیلم نگاه می‌کردیم. در آن فیلم، چند نفر مجلسی ترتیب داده و مرغ را به سیخ کشیده بودند و با استخوان به دندان می‌‎کشیدند. هر دو به هوس افتادیم. جمال که از من کوچکتر بود، گفت: «ببین چه صفایی می‌‎کنن. باید به مامان بگم یه مرغ بگیره و این‌طوری برامون کباب کنه.»

خانواده عائله‌مند بودیم و هفت هشت تا بچه را سیر کردن و مدرسه فرستادن و آن هم با بی ‎پدری، کار سختی برای مادرمان بود. با این وضعیت جمال قضیه را به مادرم گفت. مادرم یک روز مرغی را گرفت و طبق میل جمال کباب کرد. با همان شکلی که در تلویزیون دیده بود. ران مرغ را با استخوانش به دندان می‌کشید و می‌‎گفت: «خدا رو شکر ‎که به ‎آرزومون رسیدیم. چه مزه‌ای می‌‎ده! بی‌خود نبود که اونا اونطور مرغ بیچاره رو می‌خوردن.» آخر سر که خوردیم و تمام شد، گفت: «خدایا به اونایی که ندارن بده تا در حسرت نمونن!»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده