رعایت محرم و نامحرم واجبه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید جمال بنیجمال» پنجم خرداد ۱۳۴۳ در شهرستان اهواز چشم به جهان گشود. پدرش حسن و مادرش محترم نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه در رشته اقتصاد بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم بهمنماه ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای شهرستان گرمسار به خاک سپرده شد.
این خاطرات به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
رعایت محرم و نامحرم
بعد از شهادتش داییام تعریف میکرد: «یک روزی با جمال مسیری را در پیادهرو میرفتیم. چند قدمی که رفتیم، او به داخل خیابان رفت و اشاره کرد که من هم پشت سرش بروم. پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: توی پیادهرو شلوغ است و بعضیها هم رعایت محرم و نامحرم رو نمیکنن و به هم میخورن.»
جبهه نیرو میخواد و امام هم تکلیف کرده
خدمت سربازیام جبهه بود. مرخصی آمده بودم. مادرم گفت: «جمال هوس جبهه رفتن کرده و میخواد درسش رو ول کنه و بره اسم بنویسه. چند تا از همکلاسیهاش هم میخوان برن. من که هرچی بهش میگم و نصیحت میکنم گوش نمیکنه، تو بهش بگو شاید حرف تو رو گوش کنه.»
جمال احترام بزرگترها را نگه میداشت. او را به گوشهای بردم و از فواید درس خواندن گفتم. دیدم نظرش برنمیگردد. از سختی، تیر و ترکش، اسیر، مجروح و شهید شدن گفتم. گفت: «داداش! این حرفها رو به خودت بزن. من تصمیمم رو گرفتم. درس جای خودش هست و فرار نمیکنه. قول میدم برگشتم درسم رو هم بخونم. الان جبهه نیرو میخواد و امام هم تکلیف کرد. اگه منو توی این اتاق زندونی کنین و دو تا قفل هم بزنین، من موندنی نیستم. باید برم.» او تصمیمش را گرفته بود. هیچ دلیل و منطقی مانع رفتنش نشد و توانست رضایت مادرم را هم بگیرد.
خدایا به اونایی که ندارن بده تا در حسرت نمونن
یک روز با هم پای تلویزیون نشسته بودیم و فیلم نگاه میکردیم. در آن فیلم، چند نفر مجلسی ترتیب داده و مرغ را به سیخ کشیده بودند و با استخوان به دندان میکشیدند. هر دو به هوس افتادیم. جمال که از من کوچکتر بود، گفت: «ببین چه صفایی میکنن. باید به مامان بگم یه مرغ بگیره و اینطوری برامون کباب کنه.»
خانواده عائلهمند بودیم و هفت هشت تا بچه را سیر کردن و مدرسه فرستادن و آن هم با بی پدری، کار سختی برای مادرمان بود. با این وضعیت جمال قضیه را به مادرم گفت. مادرم یک روز مرغی را گرفت و طبق میل جمال کباب کرد. با همان شکلی که در تلویزیون دیده بود. ران مرغ را با استخوانش به دندان میکشید و میگفت: «خدا رو شکر که به آرزومون رسیدیم. چه مزهای میده! بیخود نبود که اونا اونطور مرغ بیچاره رو میخوردن.» آخر سر که خوردیم و تمام شد، گفت: «خدایا به اونایی که ندارن بده تا در حسرت نمونن!»
انتهای متن/