قسمت سوم خاطرات شهید «مجید ایزدبخش»
چهارشنبه, ۰۱ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۴۱
هم‌رزم شهید «مجید ایزدبخش» نقل می‌کند: «هربار که می‌خواستیم وارد عملیاتی بشویم، با تک‌تک بچّه‌ها روبوسی و خداحافظی می‌کرد و حلالیت می‌خواست. بعدش می‌گفت: همه به هم قول بدیم که اگه شهید شدیم، شفاعت بقیه رو بکنیم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مجید ایزدبخش» چهاردهم آبان ۱۳۴۱ در روستای رکن‌آباد از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش لطف‌الله و مادرش نصرت نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. آموزگار بود. از سوی بسیج به جبهه رفت. بیست و دوم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به پا، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیای شهرستان زادگاهش واقع است.

قول شفاعت

جوانی با آن شادابی داشت افسرده می‌شد

آمد منزل. بغلم کرد و بوسید. ناز و نوازشم کرد. گفت: «مادرجان! سیر منو ببین.» گفتم: «مگه از تو سیر هم می‌شم؟» خداحافظی کرد و از منزل خارج شد. نگفت که می‌خواهد به جبهه برود. او که رفت بیرون، دلواپس شدم. پشت سرش دویدم توی خیابان. از اهل محل پرسیدم: «امروز بسیج اعزام داره؟» گفتند: «آره!» شال و کلاه کردم، سوار تاکسی شدم و رفتم جلوی بسیج.

نیرو‌هایی که می‌خواستند به جبهه بروند به صف شده بودند. اشک چشمانم نمی‌گذاشت که نفرات را درست تشخیص دهم. او که در میان صف بود، با دیدن من متوجّه‌ نگرانی‌ام شد. به طرفم آمد. دستم را گرفت و به کناری دور از چشم سایرین رفتیم. گفت: «مادرجان! برای چی نگرانین؟ این‌ها همه دوستان و رفقای من هستن. اگه من امروز با اون‌ها نرم، باید بعداً تنها برم. اجازه بده که باهاشون برم، قربون مادرم بگردم.»

دلم می‌خواست با فریاد گریه کنم، اما توی خیابان که نمی‌شد. گلویم داشت درد می‌گرفت و اشک از چشمانم مثل جوی آب جاری بود. با هم به خانه آمدیم. تا شب چیزی نگفت. آرام و ساکت بود. دلم به رفتنش راضی شده بود، اما توان گفتنش را نداشتم. نماز مغرب و عشا را خواندیم. کنار سجاده‌ام نشست و با حالتی که نشان از شرم و حیا داشت، گفت: «مادرجان! اگه اجازه بدین من الان هم برم، ممکنه سرخه به بچّه‌ها برسم.» باز هم موافقت نکردم. دوستانش رفتند و او ماند. چند روزی توانستم مانع رفتنش شوم. در آن چند روز نه میل به غذا داشت و نه آن لبخند‌های همیشگی روی لب‌هایش می‌نشست. احساس کردم که جوانی با آن شادابی دارد افسرده می‌شود. بعد از شام گفتم: «مجید! اگه می‌خوای بری جبهه مانعت نمی‌شم.» فردا صبح به بسیج رفت و اعزام شد.

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: نماز قضا

قول شفاعت به هم بدهیم

فرمانده‌ دسته بود. من معاونش بودم. هربار که می‌خواستیم وارد عملیاتی بشویم، با تک‌تک بچّه‌ها روبوسی و خداحافظی می‌کرد و حلالیت می‌خواست. بعدش می‌گفت: «همه به هم قول بدیم که اگه شهید شدیم، شفاعت بقیه رو بکنیم.» می‌رفتیم عملیات. وقتی برمی‌گشتیم، می‌گفت: «چند نفری شهید شدن، باز هم نوبت ما نشد. این‌قدر برمی‌گردیم تا قسمت‌مون بشه.»

(به نقل از فرهاد محقق، هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: بسیجی در همه جبهه‌ها توانا است

مجید، مجید همیشگی نیست

اتوبوس‌ها در سپاه سمنان ایستاده‌اند تا رزمندگان را سوار کنند. مجید، مجید همیشگی نیست. ساکی در دست دارد و تسبیحی در دست دیگر. مرتب ذکر می‌گوید. «خدای من! یعنی مجید دفعه‌ آخرشه؟» نتوانستم خلوتش را به هم بزنم. در عملیات از ما جدا شد، دیگر ندیدمش. باید به جایی رفته باشد که خدا برای پروازش تعیین کرده است.

(به نقل از علی‌اصغر همتیان، هم‌رزم شهید)

 

قسمتی از نامه شهید به خانواده‌اش: اگر کمی برای من ناراحت هستید، سعی کنید برای خدا باشد که در این صورت باعث آمرزیده شدن گناهان است و خود نعمتی است که اکثر مردم از آن غافل هستند. در دنیا اگر کوچک‌ترین ناراحتی برای انسان پیش بیاید حتی اگر پای انسان به سنگ بخورد، اگر در راه خدا باشد عبادت است و موجب آمرزیده شدن گناهان. پس مبادا از خود ضعف نشان دهید و اجر خود را ضایع کنید.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده