قسمت سوم خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»
چهارشنبه, ۰۳ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۳۸
مادر شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «سید مهدی نشانه‌ای نداشت. به او گفتم: مهدی‌جان! سلامم رو به مادرت زهرا برسون و بگو روز قیامت گوشه چشمی به من گناهکار رو سیاه کنه.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید مهدی احمدپناهی» پانزدهم بهمن‌ماه ۱۳۴۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش سید جواد، مغازه‌دار بود و مادرش زکیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به فراگیری علوم حوزوی پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر، شهید شد. برادرش سید جمال نیز به شهادت رسیده است.

پسرم! سلام من را به مادرت زهرا(س) برسان

نور بالا

جلوی اتوبوس‌ها که رسیدیم، هر دو ایستادیم. ساک‌هایش را زمین گذاشت. همدیگر را بغل کردیم. گفتم: «سید مهدی! نوربالا می‌زنی؟ نکنه از دستمون بپری؟»

سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه سکوت گفت: «هر طوری می‌خوای فکر کن، اما خودم می‌دونم کی‌ام.»

لحظه‌های آخر خداحافظی، به ساعتم نگاه کردم. زمان هم صبر و تحمل نداشت. حرف را عوض کردم و گفتم: «ای بابا! چقدر وسیله برداشتی؟ دو تا ساک پر شده.»

عرق روی پیشانی‌اش را با دستمال پاک کرد و گفت: «فکر کردم شاید توی منطقه و گرمای جنوب، باد بزن به درد بچه‌ها بخوره، پنجاه تا گرفتم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، علی صفری)

بیشتر بخوانید: کار باید فی سبیل‌الله باشه

در فراق برادر

وارد حیاط شدم. از دور دیدمش. دستش زیر چانه‌اش بود و به روبه‌رویش نگاه می‌کرد. از پله‌ها بالا رفتم. کنارش نشستم و گفتم: «سید مهدی سلام! کِسِلی؟» جواب سلامم را داد. گفتم: «من از دور تو رو دیدم، اما تو متوجه‌ام نشدی و توی خودت بودی.»

بلند شد و ایستاد. گفت: «آره، حق داری. توی خودم هستم، چون برادرم سید جمال شهید شد.»

(به نقل از دوست شهید، حجت‌الاسلام محمدحسن نیکوکلام)

بیشتر بخوانید: یاد شهدا موجب می‌شه گناه نکنیم

سید مهدی استاد منه

قد و قواره‌اش را که نگاه کرد، یکه خورد. منتظر بود تا سید مهدی را بیاورم. چند دقیقه‌ای ساکت ماند. بعد مرا به کناری برد و گفت: «آقا سید جلال! برادرت کم سن و ساله.»

گفتم: «می‌دونم استاد! اما خونواده و بیشتر خودش دوست داره بیاد حوزه و درس طلبگی بخونه.»

هر دو می‌خواستیم به سید مهدی کمک کنیم. استاد قبول کرد که او در درس حاضر شود. مدتی بعد به حوزه رفتم. کنار یکی از حجره‌ها استاد را دیدم و پرسیدم: «با سید مهدی چکار می‌کنین؟»

جواب داد: «برادرت استاد منه.»

(به نقل از برادر شهید، سید جلال احمدپناهی)

سلامم را به مادرت زهرا برسان

اگر از اول قول می‌داد، از سید جلال ناراحت نمی‌شدم. وقتی پافشاری کرد که من نروم، سرِ حرفم ماندم. سید جلال گفت: «مادر! نمی‌شه، نباید او رو ببینی.»

گفتم: «مادر! قول دادی سید مهدی رو ببینم، حالا می‌خوام بیام داخل!»

بالای سر جنازه‌اش رفتم. به او نگاه کردم. اگر شاهد مطمئنی مثل برادرش سید جلال، او را شناسایی نمی‌کرد شک می‌کردم که جنازه پسرم است. سید مهدی نشانه‌ای نداشت. به او گفتم: «مهدی‌جان! سلامم رو به مادرت زهرا برسون و بگو روز قیامت گوشه چشمی به من گناهکار رو سیاه کنه!»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده