خدای بابا هم بزرگه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدحسین بنیاسدی» یکم خرداد ۱۳۴۲ در روستای ورآباد از توابع شهرستان خمین به دنیا آمد. پدرش اکبر، کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار کمیته انقلاب اسلامی بود. چهارم خرداد ۱۳۶۵ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش شهید شد. پیکرش در منطقه برجا ماند. برادرش ابوالفضل نیز به شهادت رسیده است.
ماجرای سیزده بدر
یکی از دوستانش برایم تعریف کرد: «چند تا از دوستان با هم روز سیزده بدر رفتیم بیرون. مقداری خوراکی هم هر کدام برداشتیم. محمدحسین دست خالی آمده بود. به شوخی گفتیم: «امروز مهمون توایم. دست خالی آمدی؟ نکنه میخوای ما رو ببری کبابی؟» آن روز هر کجا رفتیم و دور زدیم چیزی نخورد. تعجب کردیم و پرسیدیم: «نکنه روزهای؟ خب مرد حسابی تو که میخواستی روزه بگیری پس چرا با ما اومدی؟» تا غروب با ما بود و لب به چیزی نزد. حقیقتاً روزه بود.»
(برادر شهید به نقل از دوستان شهید)
اگر شهید بشوم
با هم برای دیدن برادرم به تهران رفتیم. پس از دید و بازدید گفت: «میخوام برم بیمارستان پیش دکترم و ببینم برای این ترکشها چی میگه؟»
خیلی دیر کرد و ما دلشوره گرفتیم. آن زمان تلفن همراه نبود که بشود تماس گرفت و از موقعیت هم مطلع شد. به منزل فامیلها زنگ زدیم. خبری ازش نشد. نمیدانستیم که کدام بیمارستان رفت. لااقل به فکرمان هم نرسید از او بپرسیم کجا میرود؟ تا رسید به خانه شب شده بود. ما همه عصبانی بودیم. هر کدام یک تکه بهش پراندیم. با خونسردی گفت: «مگه چی شده؟ شما یک روز من رو ندیدین این قدر دلتنگی میکنین، پس اگه شهید بشم چکار میکنین؟»
(به نقل از خواهر شهید، عصمت بنیاسدی)
خدای بابا هم بزرگه
از سن هفده هجده سالگی پایش به جبهه باز شد. هنوز نیامده دوباره برمیگشت. در کمیته انقلاب اسلامی خدمت میکرد. وقتی شنیدیم که استعفا داده خوشحال شدیم که دیگر کمتر به جبهه میرود.
چند روزی از این موضوع نگذشته بود که گفت: «دارم میرم جبهه، شما نمییاین؟»
گفتم: «داداش که رفته و بابا دست تنها شده، اگه میشه برای یک مدتی نرو تا به بابا سخت نگذره.»
گفت: «او یک وظیفهای داشته و ما هم وظیفهای داریم. خدای بابا هم بزرگه. خودت هستی و به بابا میرسی.»
(به نقل از برادر شهید، محمدعلی بنیاسدی)
انتهای متن/