نمیخواستم شرمنده امام زمانم شوم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدرضا بینائیان» دوم اردیبهشت ۱۳۴۴ در روستای کلاتهرودبار از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش علیجان و مادرش جمیله نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هفتم بهمن ۱۳۶۴ در هورالعظیم عراق بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
در مقابل حرفهایش چیزی نداشتم بگویم
از تنهایی دلم گرفته بود. ایام محرم بود. یکی از همسایهها در منزلش مراسم گرفته بود؛ درِ خانه را قفل کردم و رفتم روضه. مجلس تمام شد و حالم سبک. به خانه برگشتم. محمدرضا کلید نداشت و پشت در منتظرم بود.
گفت: «ننه! کجا بودی؟ نمیگی بچهها میآن پشت در میمونن؟»
گفتم: «رفتم روضه؛ براتون دعا هم کردم!»
پرسید: «روضهخوان برای مظلومیت امام حسین(ع) در کربلا چیزی نگفت؟ پیش خودت نگفتی: کاش ما هم کربلا بودیم و امام رو یاری میکردیم؟ خُب چه فرقی میکنه، اون زمان امام حسین (ع) بود و الآن هم زمان نائبشه!»
با این حرفها دهانم را بست تا با جبهه رفتنش مخالفت نکنم.
(به نقل از مادر شهید)
باهم از خانواده خداحافظی کردیم
زمانی که برادرم شهید شد، من هم جبهه بودم. در اردوگاه حمیدیه اهواز آموزش میدیدیم. صبحگاه که تمام شد، فرمانده گردان، رجب بینائیان صدایم زد و گفت: «میآی بری دامغان؟»
گفتم: «برای چی؟ چه کار کنم؟»
گفت: «محمدرضا شهید شده!»
او را چند روز پیش دیده بودم. قلبم برای یک لحظه از کار ایستاد و سرم گیج رفت. تا آن موقع داغ از دست دادن برادر را ندیده بودم. جوابی ندادم. نفهمیدم چطوری به چادر رسیدم؛ مرا آوردند یا خودم آمدم؟
کمکم بچهها متوجه شدند و به دیدنم آمدند. سعی میکردم غرورم را حفظ کنم. فرمانده من را با ماشین به اهواز فرستاد. در معراج شهدا برادرم را شناسایی کردم. از پشت سه ترکش خورده بود؛ او را به دامغان منتقل کردند و من هم خودم را به خانه رساندم. قبل از این که او برسد من رسیدم. خبر شهادتش را داده بودند. برخورد اولیه با خانواده خیلی سخت بود؛ چون که با هم از خانواده خداحافظی کرده بودیم.
(به نقل از برادر شهید، محمود بینائیان)
انتهای متن/