شیرینیهای زندگی در جبهه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید موسی بیکمحمدی» نهم اردیبهشت ۱۳۴۶ در روستای کوهان از توابع شهرستان میامی دیده به جهان گشود. پدرش عیسی، کشاورزی میکرد و مادرش ملکی نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. سوم دیماه ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سینه، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
دفاع ما، دفاع مقدس است
سفارش موسی این بود که برایم گریه نکنید. وقتی شهید شدم، اسلحهام را زمین نگذارید. چون دفاع ما، دفاع مقدسی است؛ برای دین است؛ برای کشور است. دشمن به ما تجاوز کرده و ما باید از خودمان دفاع کنیم.
(به نقل از همرزم شهید، رحمان نادعلی)
زندگی در جبهه
میگفت: «زندگی توی جبهه خیلی شیرینه! اونجا همه نسبت به هم مهربانن. همه به فکر خدا و به یاد او هستند. در هر کاری توکل به خدا دارند.»
(به نقل از پدر شهید)
خدا با منه
در جبهه کارش جمع کردن جنازهها در عملیات بود. بچهها از او میپرسیدند: «تو نمیترسی؟»
میگفت: «چرا بترسم؟ خدا با منه! تازه من توی روستای خودمون، توی بیابون گلهداری میکردم!»
(به نقل از پدر شهید)
خبر شهادت
میخواستم کامیون جو را خالی کنم. چند نفر از دوستان آمدند و گفتند: «حاجی! ما براتون خالی میکنیم؛ شما برین منزل.»
گفتم: «خودم خالی میکنم، دستتون درد نکنه.»
اما خیلی اصرار کردند. راضی شدم که آنها آن کار را انجام بدهند. راهی خانه شدم؛ افراد زیادی داخل حیاط خانهمان بودند. یک دفعه قلبم شروع به تپیدن کرد. احساسی به من میگفت که برای موسی اتفاقی افتاده. سؤال کردم: «چی شده؟ چه خبره؟ برای پسرم اتفاقی افتاده؟»
هیچکس جوابم را نداد. دوباره پرسیدم. گفتند: «موسی ترکش خورده!»
به خودم گفتم اگه موسی ترکش خورده پس این همه جمعیت برای چی اینجا جمع شدن؟ حتما موسی شهید شده.
گفتم: «نه! راستش رو بگین! موسی شهید شده؟»
بعد از کلی اینپا و آنپا کردن گفتند: «بله! موسی شهید شده.»
اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: «خدایا! راضیام به رضای تو.»
(به نقل از پدر شهید)
انتهای متن/