ملاقات با امام زمان (عج) در لحظات ناامیدی
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمدعلی ترابی» یازدهم تیرماه ۱۳۴۶ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سید محمود و مادرش جلیله نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم آبان ۱۳۶۱ با سمت تکتیرانداز در شوش بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلو، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.
ملاقات با امام زمان (عج) در لحظات ناامیدی
مهربانیاش بیشتر شده بود؛ سکوتش هم. شش ماه سفر را در جستجوی پاکی در میدانهای بیباکی و شجاعت گذرانده بود. چهارده ساله بود اما روحش پیر رنج دنیا شده بود. نگاهش آنقدر عمیق و وسیع که در هیچ مکانی جای نمیگرفت. هرچه از او میپرسیدم جوابی جز سکوت دستگیرم نمیشد. آرامش مادرانهام را در دریای خروشان و ناآرام دلش گم کرده بودم. ملتمسانه از او میخواستم تا برایم از روزها و شبهایی که گذرانده بود بگوید. میگفت: «فرمانده گفته از جبهه برای مادرتون کمتر بگید.» گفتم اگه نگی نمیگذارم دوباره برگردی جبهه. تسلیم شد و لب گشود. صورتش برافروخته شد. اشکهایش جاری بود. چه اتفاقی در این شش ماه افتاده بود که او را اینقدر از خودم، از پدرش و همه خانواده و حتی دنیا دور میدیدم. فروتنیاش فراتر و سکوتش ژرفتر و بیتابیاش افزونتر.
گفته بود: «یکی از شبهای سرد، جهت آمادگی بیشتر بچهها برای شرکت در عملیات، ما رو نیمه شب بیدار کردن. رزم شبانه بود. فرماندهمان فریاد میزد و شلیک میکرد. به سرعت آماده شدم. بندهای پوتینم رو بستم. همه در یک خط شدیم و به راه افتادیم. بندهای پوتینم خیلی محکم نشده بود. چند قدمی که جلو رفتیم، باز شدند. از ترس زمین خوردن، گوشهای نشستم تا محکمشان کنم. فرمانده از انتهای صف به من نزدیک میشد. باز هم نتونستم بندهای پوتین را محکم ببندم. به ناچار دوباره حرکت کردم. با خودم گفتم: «این بندها برام دردسر میشه تمام زحمت من رو توی این چند ماه هدر میده و من انتخاب نمیشم برای عملیات. دوباره نشستم که چند گلوله به سمتم شلیک شد. از انتهای صف بود. سریع بلند شدم و در لابهلای بچهها به راهم ادامه دادم بعد از اون همه تمرین سخت، برای گرفتن مجوز شرکت در عملیات ... حتما لیاقت ندارم!»
«صدای فریاد فرمانده همچنان بلند بود و من ترسم از باز شدن بندها. بند آنها دوباره شل شده بود. میخواستم فریاد بزنم از عاقبت کارم و نتیجه عملم که ناگهان گرمی دستی را در پشتم احساس کردم. صدایی دلنشین گفت: "برو فرزندم! برو که از فرزندان و از سربازان، جا نمانید!" دیگه پوتینهام در پاهام شل نشد. بندهایش هم باز نشد. من آن چهره نورانی، مواج و مهربان رو دیدم مادر! ایشان خودش پرونده من رو امضا کردند. ایشان خودش مرا نوازش کرد و من صاحب و آقای خودم را دیدم.»
شانههایش میلرزید و چشمانش میبارید. فقط توانستم با اشک همراهیاش کنم. خدایش او را سخت در آغوش گرفته بود و او خدایش را سختتر.
(برادر شهید به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/