قسمت سوم خاطرات شهید «مهدی بهرامی»
چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۰۹
همسر شهید «مهدی بهرامی» نقل می‌کند: «می‌گفت: طیبه! من سه آرزو داشتم؛ یکی ازدواج با تو بود که بهش رسیدم. دومی استخدامی سپاه بود که آن هم بعد از ازدواجمان محقق شد. اما تو سیدی، دعا کن تا به سومیش هم برسم؛ سومین آرزویم شهادته!»

مهدی روزه‌اش را با شهادت افطار کرد

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مهدی بهرامی» پانزدهم خرداد ۱۳۵۰ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، باطری‌ساز بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته مدیریت نظامی درس خواند. پاسدار بود. سال ۱۳۷۴ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. بیست و ششم مهر ۱۳۸۳ در زادگاهش بر اثر انفجار مهمات و سوختگی به شهادت رسید. پیکر وی را درگلزار شهدای فردوس ‏رضای همان شهرستان به خاک سپردند.

 

مهدی روزه‌اش را با شهادت افطار کرد

آقا مهدی و برادرم دوست‌های قدیمی بودند و همین مقدمه‌ای شد برای ازدواج ما. اما آنچه باعث شد به او جواب مثبت بدهم، نجابت، پاکی و ایمانش بود. پدرم چون مهدی را خوب می‌شناخت و او را جوان مومنی می‌دانست، اصرار داشت به او جواب مثبت بدهم. اصلا نگران کسب و کارش نبودم؛ فقط ایمانش ملاکم بود.

روی علاقه قبلی ایشان را انتخاب نکردم؛ اما هرچه می‌گذشت از انتخابم مطمئن‌تر و خوشحال‌تر می‌شدم. صحبت‌هایی هم که تو خواستگاری شد، همان حرف‌های متداول بود. هر شرطی گذاشتم او قبول کرد و تمام مراحل سنتی پیش رفت تا این که عقد کردیم و بعد هم ازدواج‌. می‌گفت: «طیبه! من سه آرزو داشتم؛ یکی ازدواج با تو بود که بهش رسیدم. دومی استخدامی سپاه بود که آن هم بعد از ازدواجمان محقق شد. اما تو سیدی، دعا کن تا به سومیش هم برسم؛ سومین آرزویم شهادته!»

بیشتر بخوانید: لباس مقدس

من همین‌طور نگاهش می‌کردم و به زمین میخکوب شده بودم که چه جوابی بهش بدم. آرزویش شهادت بود و علاقه زیادی به شهدا داشت. همیشه می‌گفت: «اگه اتاقی برای خودم داشتم، تمام آن را با عکس شهدا کاغذ دیواری می‌کردم.» همه شهدا را دوست داشت؛ اما «شهید حسین یحیی» و «شهید محمدعلی مشهد» را جور دیگری دوست داشت و عاشق سیره و منش آن‌ها بود. زیاد از شهید و شهادت برایم می‌گفت، ولی من حرف‌هایش را حالا می‌فهمم که لیاقتش را داشت تا جایی که روزه‌اش را با شهادت افطار کند. هم‌فکر و هم‌عقیده بودیم. آقا مهدی خانواده دوست بود. تولد اولین فرزندم را هرگز از یاد نمی‌برم؛ اوایل دوره دانشکده افسری‌اش بود؛ با آن حال ده روز پیش ما ماند، همه جوره محبتش را ابراز می‌کرد. از خرید و کار گرفته تا کمک در خانه و بیان الفاظ محبت‌آمیز. نسبت به من و خانواده‌ام خیلی با احترام رفتار می‌کرد. پدرم سه ماه تو بستر افتاد. طوری به ایشان رسیدگی می‌کرد که همه فامیل تعجب کرده بودند. خالص و بی‌ریا خدمت می‌کرد. هرگز منت نمی‌گذاشت و خوبی‌هایش را به رخ نمی‌کشید که بماند؛ حتی آن را عنوان هم نمی‌کرد.

روز آخر نماز صبح را خواند و رفت. چند روزی بود که درگیر مانور شده بود؛ روز‌های آخر ماه شعبان بود و روزه می‌گرفت. فکر می‌کنم روز قبل از مجروحیتش بود؛ وقتی آمد خانه گفت: «افطار کردم.» در کنارش نشستم و شروع کردم به دردودل کردن. از اذیت بچه‌ها می‌گفتم و سختی نبودن او. حرف‌هایم به اینجا رسید که: «مهدی! اگه تو نباشی خیلی سخته!» او هم خیلی جدی گفت: «طیبه! مگه تو به خدا اعتقاد نداری؟ من نباشم خدا که هست.» همان روز خواب دیدم چند تا پاسدار همراه مهدی هستند؛ اما او با لباس سبز رفت تو آسمان و با لباس سفید برگشت زمین. بیدار شدم. اصلاً جدى نگرفتم. ولی فردای آن روز آمدند گفتند: «پای مهدی تو مانور شکسته بردنش ساری.» اما کم‌کم فهمیدم بر اثر انفجار بدنش سوخته و عمق سوختگی هم زیاده. ولی باز هم امید به زنده ماندنش داشتم؛ اما نه! او رفت و ما را در غم هجرانش نشاند.

بیشتر بخوانید: قنوت عاشقی

آرام و قرار نداشتم. نمی‌دانستم جواب فرزندانم را چه بدهم؛ اما وقتی یاد حرف‌هایش می‌افتادم که می‌گفت: «من نباشم خدا که هست!» و اینکه وقتی در مراسم تشییع جنازه‌اش ازدحام مردم را دیدم که به استقبالش آمده بودند، کم‌کم آرام شدم. دلش می‌خواست بچه‌ها بنده خوبی برای خدا باشند. خودشان را بشناسند و پیشرفت تحصیلی خوبی داشته باشند. از خدا خواستم تا رسیدن به تحقق آرزوهایش مرا یاری کند و دعای خیر او نیز همیشه بدرقه راه من و فرزندانم باشد.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده