يکشنبه, ۲۶ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۰۰
خواهر شهید «احمد فوادیان» نقل می‌کند: «خانه پدرم که رفتم. احمد توی آشپزخانه بود. گفتم: داری چه کار‌ می‌کنی؟ گفت: مامان خسته است؛ دارم شام درست می‌کنم. مادرم هم گفت: احمد پیر شه! اگه او نباشه کارم زاره.»

دعای پدر و مادر عاقبت به خیری دارد

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید احمد فوادیان» پانزدهم دی ۱۳۴۵ در روستای قاسم‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و ششم شهریور ۱۳۶۲ با سمت تک‌تیرانداز در سردشت هنگام درگیری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس ‏رضای شهرستان زادگاهش قرار دارد.

 

توجه ویژه به حجاب

هر وقت قصد بیرون رفتن از خانه را داشتم، چادرم را پشت در حیاط سرم می‌کردم. فکر می‌کردم حیاطِ خانه حریم امنی برای پوشیدن چادر است، اما احمد کمی فراتر از من فکر می‌کرد. مثل همیشه آن روز وقتی چادرم را پوشیدم و خواستم از حیاط خانه خارج شوم و به مدرسه بروم، او داخل حیاط شد، گفت: «طیبه‌جون! شما که چادر می‌پوشی بهتره که اونو داخل خانه سرت کنی تا توی حیاط.» از آن روز به بعد دیگر دیوار‌های حیاط و آسمان خانه‌مان، طیبه بدون چادر را ندیدند.

(به نقل از خواهر شهید)

دعای مادر عاقبت به خیری داره

خانه پدرم که رفتم. احمد توی آشپزخانه بود. گفتم: «داری چه کار‌ می‌کنی؟» گفت: «مامان خسته است؛ دارم شام درست می‌کنم.» مادرم هم گفت: «احمد پیر شه! اگه او نباشه کارم زاره.»

(به نقل از خواهر شهید)

دایی بچه‌ها

آمد تهران خانه ما. عصر گفت: «برای شام بریم شاه عبدالعظیم؟»

گفتم: «چرا که نه!»

رفتیم. آن موقع مقنعه کلاه‌دار مد بود. یکی از آن‌ها را برای دخترم خرید و برای آن دیگری هم چیز دیگری خرید. گفتم: «احمدجان! بذل و بخشش بسه! تو داری می‌ری جبهه! باید پول همرات داشته باشی.» گفت: «دایی بچه‌هام. اگه چیزی براشون بخرم دلشون شاد می‌شه. بعدش هم برای جبهه پول می‌خوام چه کار؟ کرایه است که اون هم دارم.»

(به نقل از خواهر شهید)

احسان به والدین

کلاس دوم راهنمایی بود. پدرش تصمیم گرفت پایین حیاط یک اتاق بسازد. احمد همان روز که متوجه تصمیم پدر شد، آجر آورد و شروع کرد به ساختن اتاق.

گفتم: «پسر! الآن وقت امتحاناته. خدای نکرده رفوزه می‌شی!» آجر روی آجر گذاشت و گفت: «سرکلاس که معلم درس می‌ده، حواسم جَمعه و همون‌جا یاد می‌گیرم. شب امتحان هم می‌خونم؛ توکل بر خدا ان‌شاءالله قبول می‌شم!» گفتم: «بابات هست خودش درست می‌کنه!» گفت: «بابا که تنهایی نمی‌تونه. همین طوریش هم دست‌هایش پینه بسته از بس کار کرده.»

 

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده