درس اخلاق و خداشناسی شهید «ترابی»
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامرضا ترابی» سی و یکم شهریور ۱۳۴۲ در شهرستان بندرگز دیده به جهان گشود. پدرش عبدالکریم، مرغدار بود و مادرش مرضیه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته شیمی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیستم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای فردوس رضای شهرستان دامغان واقع است.
درس خداشناسی
پدر در حالی که دست غلامرضا توی دستش بود با لبخند پیروزمندانهای وارد خانه شد. مادر پرسید: «چی شده، میخندی؟»
پدر با شادمانی بلندبلند خندید و گفت: «نمیدانی این آقا چه جوابی به دوستای من داده.»
مادر گفت: «مگه چی گفته؟»
پدر با ذوق شروع کرد به تعریف کردن: «دوستام بحث میکردند که خدا را نمیشه دید. اصلاً خدا کجاست؟»
یک دفعه آقا جواب داد: «هر وقت پشت چشمتون رو دیدید، خدا رو هم میبینید. خدا در قلب بندگانش است، باید به قلبتون نگاه کنید تا خدا رو پیدا کنید.»
(به نقل از خواهر شهید، فرخلقا ترابی)
فعالیت انقلابی
از منزل آقا سید مسیح شاهچراغی پیغام دادند، اعلامیهها رسیده. پدر ماشین را روشن کرد. غلامرضا و دوستش علی عصاری با دایی محمدعلی نشستند توی ماشین و راه افتادند. رفتند منزل آقا اعلامیهها را گرفتند و شروع به پخش کردند.
همان موقع ماشین شهربانی جلویشان را گرفت. وجود دایی محمدعلی که ساواک از قبل دنبالشان بود، توی ماشین خطرناک بود. در یک چشم به هم زدن دایی را زیر صندلیها پنهان کردند و غلامرضا شروع کرد به آه و ناله که: «آی دلم!»
چنان نقش بازی کرد که جای هیچ شک و شبههای نگذاشت. مأموران امنیتی خیلی زود کوتاه آمدند و راه را باز کردند. بابا که حالا خیالش راحت شده بود، گفت: «غلامرضاجان! حالا میخوای راستی راستی برسونمت بیمارستان؟»
(به نقل از خواهر شهید، بلقیس ترابی)
درس اخلاق غلامرضا
با خوشحالی ساکش را میبست. گاه آواز میخواند و گاه میخندید. مادر گوشهای از اتاق ایستاده بود و نگران و مضطرب نگاهش میکرد. غلامرضا جلو آمد. خم شد و دست مادر را بوسید. مادر گفت: «میگویند زاهدان امن نیست. میگن از مرز مواد مخدر میآد.»
غلامرضا خندید و گفت: «اگر آدم جای بدی رفت، زندگی کرد و سالم موند خوبه وگرنه جایی که همه خوبن که خوب بودن کار چندان مهمی نیست. ضمن این که شما طوری من را تربیت کردید که هیچکس و هیچچیزِ بدی نمیتونه در من اثر کنه.»
مادر که خیالش راحت شده بود، نفس عمیقی کشید و گفت: «میترسم مردم بگن نامادری بود که گذاشت بچهاش زاهدان بره.»
غلامرضا که حالا دیگه اشک توی چشمش حلقه زده بود، گفت: «فدای مهربونیات بشم مادر من! آخه شما چیزی برای من کم نگذاشتی که کسی بگه نامادری!»
مادر که از جواب غلامرضا خوشش آمده بود با گوشه روسری اشکش را پاک کرد و شروع کرد به جمع کردن وسایل غلامرضا.
(به نقل از خواهر شهید، بلقیس ترابی)
انتهای متن/