دیدار آخر و دلگویههای عاشقانه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید عربعلی جشن» یکم فروردین ۱۳۴۳ در روستای بادلهکوه از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش باباقلی و مادرش بیبیخانم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. ازدواج کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و ششم شهریور ۱۳۶۴ در ارتفاعات کلاشین توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش و گلوله به سر و سینه، شهید شد. پیکر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.
این خاطرات به نقل از همسر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
پیراهن آتش گرفته
برای پیشواز پدر که از سفر حج برمیگشت، به تهران رفته بودیم. همان شب خواب دیدم پیراهنم آتش گرفته. از حرارت آتش سوزانی که به جانم افتاده بود، از خواب پریدم. زنعمو که کنارم خوابیده بود، چشمهایش را باز کرد و گفت: «زینبجان! خواب دیدی؟»
گفتم: «به گمانم عربعلی شهید شده.»
زنعمو چینی به ابرو انداخت و گفت: «بد به دلت راه نده! انشاءالله همین روزا به سلامت برمیگرده.»
اما من دیگر دل توی دلم نبود. قراری برای ماندن نداشتم. هر طوری بود خودم را به بادله رساندم. خبری از عربعلی نبود. محرمی بود توی کوچه و هم در دل من. انگار بقیه چیزهایی میدانستند. پچپچ میکردند و تا من میرسیدم، حرفهایشان قطع میشد. همه رویشان را از من پنهان میکردند. زنعمو داشت علمگردانی میکرد. بدوبدو به سراغش رفتم. تا چشمش به من افتاد خم شد و انگار که من را ندیده شروع کرد به گشتن روی زمین.
گفتم: «زنعمو سلام! چیزی شده؟»
بدون این که سرش را بلند کند، گفت: «سلام زینبجان! دنبال کفش بچه میگردم.»
دلم میخواست داد بکشم، فریاد بکشم و هایهای گریه کنم، اما گریه هم رویش را از من برگردانده بود. حالا فقط بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود. نزدیک کودکی که کنار کوچه ایستاده بود رفتم و گفتم: «پسرجان! خبری شده؟» پسرک با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «عربعلی جشن شهید شده.» «عربعلی جشن؟ عربعلی جشن!» دوباره پیرهنم آتش گرفت. انگار آتش همه سینهام را سوزانده بود! سوختم و سوختم.
بیشتر بخوانید: توسل به بابالحوائج کارساز شد
دیدار آخر و دلگویههای عاشقانه
پدر قرآن را بالای سرش گرفت. عربعلی از زیر قرآن گذشت. بعد دست انداخت دور گردن پدر. پدر پیشانیاش را بوسید و گفت: «به خدا سپردمت! برو به سلامت!» مادر با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد و جلوتر آمد. عربعلی را در آغوش گرفت و گفت: «علی به همراهت مادر!» وقتی عربعلی جلوی من آمد، قلبم داشت از جا کنده میشد، اما رویش را هم نداشتم که توی جمع بغلش کنم. مانده بودم چه بگویم که گفت: «زینبخانم! حلالم کنید.»
گفتم: «این چه حرفیه میزنید؟ انشاءالله خیلی زود به سلامت برمیگردید.» بعد هم سرم را پایین انداختم و زیر چشمی رفتنش را تماشا کردم و توی دلم هایهای گریه کردم. بعد از رفتن عربعلی همگی به خانه برگشتیم و من به اتاقم رفتم. دل و دماغ کاری را نداشتم. گوشهای از اتاق نشستم و مردَم را دوباره و دوباره بدرقه کردم. کجای کوچه بودم به خاطر ندارم که صدای زنگ در بلند شد. چند دقیقه بعد سایه عربعلی اتاق را پر کرد. دست و پایم را گم کردم.
- چی شده؟ برگشتی؟
عربعلی بلند گفت: «نوارم را جا گذاشتم.» نیمخیز شدم تا از لب طاقچه نوارش را بردارم که با صدایی آرامتر گفت: «نوار نمیخواستم. نوار را بهانه کردم تا یکبار دیگر تو را ببینم.»
انتهای متن/