قسمت نخست خاطرات شهید «سید عباس راسخی»
چهارشنبه, ۰۱ شهريور ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۴۵
دوست و هم‌رزم شهید «سید عباس راسخی» نقل می‌کند: «چند روز بعد ما را بردند خط گوجار که بسیار مرتفع و صعب‌العبور بود. وقتی به خط رسیدیم هوا کولاک شده بود. سید ابوالفضل وقتی مرا تنها دید گفت: منم می‌مانم. گفتم: تو از شدت سرما‌ نمی‌توانی راحت حرف بزنی! ریش‌هایت یخ زده!»

دوستی یعنی مقدم داشتن دیگران بر خود

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید عباس راسخی» هفتم بهمن‌ماه ۱۳۴۷ در روستای مایان از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش سیدامیر و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به‌عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۷ در مریوان توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. او را سید ابوالفضل نیز می‌نامیدند.

دوستی یعنی مقدم داشتن دیگران بر خود

وقتی می‌خواستیم برویم غرب کشور، اول به باختران وارد شدیم. آنجا ایستگاه صلواتی بود که همه رزمندگان آنجا جمع می‌شدند و بعد به مناطق اعزام می‌شدند. یادم است آن موقع هوا خیلی سرد بود. شب خوابیدیم.

وقتی صبح بیدار شدیم، دیدم اورکت من نیست. نمی‌دانم چه کسی اشتباهی برده بود. البته افراد عادی آنجا رفت‌و‌آمد می‌کردند. خلاصه من اورکتم را گم کردم. گفتم: «ابوالفضل اورکتم گم شده!» گفت: «بیا اورکت مرا بگیر!»

گفتم: «نه! ابوالفضل جان! چه فرقی می‌کند؟ من بپوشم باز تو اورکت نداری.»

هرچه اصرار کرد، قبول نکردم. خلاصه آن روز ژاکتی داشتم پوشیدم و آن روز را سر کردیم. روز بعد به منطقه‌ای به نام سقز رفتیم. هوا به شدت سرد بود. به ابوالفضل گفتم: «دیگه نمی‌توانم طاقت بیاورم.» گفت: «من و بچه‌ها هستیم؛ تو از سنگر بیرون نیا. ما به جای تو نگهبانی‌ می‌دهیم.»

آن روز هم گذشت؛ صبح روز بعد دیدیم اجساد عراقی‌ها دورتادور آنجا ریخته است، چون ما شب به منطقه رسیده بودیم، مثل این‌که تازه عملیات شده بود و هنوز فرصت نشده بود اجساد را جمع‌آوری کنند. دیدم ابوالفضل به من‌ می‌گوید: «تو هوای من را داشته باش!» 

چون واقعاً شرایط خاصی در منطقه حاکم بود. گفتم: «می‌خواهی چه کار کنی؟»

گفت: «تو هوای مرا داشته باش!» 

سید ابوالفضل رفت. دیدم رفت یک اورکت از تن یک بعثی بیرون آورد و خودش برد جلوی رودخانه و با آن‌که آب خیلی سرد بود، دستش را به آب زد و اورکت را شست و بعد خشک کرد و آورد داد به من و گفت: «ببخشید دیگه فقط جلوی سینه‌اش سوراخ است! مُد روزه!»

من گرفتم و خیلی خوشحال شدم. به بچه‌ها می‌گفتم: «بچه‌ها! اشتباه نگیرید منو ناکار کنین! ایرانی‌ام. فقط لباس بعثی‌ها را تنم کرده‌ام.»

هر وقت من جلوتر راه می‌رفتم، ابوالفضل داد می‌زد و می‌گفت: «عراقی! بیا عقب!»

منم می‌گفتم: «ابوالفضل شوخی نکن! بچه‌ها اشتباه می‌گیرند.»

چند روز بعد ما را بردند خط گوجار که بسیار مرتفع و صعب‌العبور بود. وقتی به خط رسیدیم، هوا کولاک شده بود. برای نگهبانی هرکسی حدود چهل‌و‌پنج دقیقه می‌توانست از شدت سرما دوام بیاورد. دونفر دونفر سازماندهی شدیم و نگهبانی می‌دادیم. سید ابوالفضل قبل از من رفته بود. نوبت من که شد، چون فرد بودم، تک افتادم و باید تنها می‌رفتم برای نگهبانی. سید ابوالفضل با این که تازه شیفتش تمام شده بود، وقتی مرا تنها دید، گفت: «منم می‌مانم.»

گفتم: «نه تو برو هوا خیلی سرده؛ خودم می‌مانم.» به دوستش اشاره کرد و گفت شما برو. گفتم: «تو از شدت سرما‌ نمی‌توانی راحت حرف بزنی! ریش‌هایت یخ زده!» گفت: «دوستی یعنی همین! دوستی این نیست که من توی شهر برات نوشابه باز کنم یا یک ادکلن برات بگیرم؛ دوستی یعنی مقدم داشتن دیگران بر خود.»

(به نقل از محمدرضا ذاکرنژاد، دوست و هم‌رزم شهید)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده