امیدوارم پسرم با شهیدان کربلا محشور شود
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حسن یحیایی» سیزدهم آذر ۱۳۴۶ در روستای آهوانو از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش نوروز و مادرش پروین نام داشت. دانشآموز سوم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هشتم شهریور ۱۳۶۳ در سردشت توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
امیدوارم با شهیدان کربلا محشور شود
ما چهار فرسخ بالاتر از روستای آهوانو زندگی میکردیم؛ سر یک بُنه. خیل گوسفند داشتیم. روزی من سرگرم کار در بنه بودم که یکی از دوستان به نزد من آمد و گفت: «مژدگانی بده! صاحب پسر شدی!» من پنج تومان مژدگانی به او دادم و خدا را بر نعمتش شکر گفتم. خانواده ما مدت سه سال در منطقه آهوانو زندگی کردند و پس از آن به شهر دامغان آمدیم. حسن براثر آموزشهای نظامی در بسیج به هنگام پریدن از دیوار پایش مویه برداشت به فرماندهانش گفت: «مرا به منزل خواهرم ببرید!»
مسئولین آموزش، حسن را با پای گچ گرفته به خانه خواهرش بردند. بعد از این حادثه به دامغان آمد و من در آن هنگام بر سر کامیونی مشغول کار بودم. از حسن پرسیدم: «بابا! پات چی شده؟» گفت: «حین عملیات آموزشی این بلا به سر من آمده است!»
حسن را چندین مرحله برای درمان و معالجه به تهران بردیم. هنوز بهبود و سلامت کامل را به دست نیاورده بود که از سوی بسیج به جبهه اعزام شد. ما به حسن نامه نوشتیم اگر میتوانی به دامغان بیا. عروسی برادرت حسین در پیش است. حسن نتوانست خود را به مراسم عروسی برساند و پانزده روز بعد از مراسم به دامغان آمد. آخرین باری که حسن میخواست به جبهه برود، من او را در آغوش گرفتم و به من الهام شد که اگر حسن برود، شهید خواهد شد.
همرزمانش برایم نقل کردند: «حسن به اتفاق دوستانش به طرف گرمابه میرفتند و در برگشت از حمام تعدادی از کوملهها به آنها حملهور شدند. کوملهها نخست به راننده ماشین حملهور شدند و بعد به طرف آنها شروع به تیراندازی کردند. حسن فوراً از پشت فرمان به پایین جست و آماج تیر سیه رویان قرار گرفت.»
روزی من سر ماشین حاج علیقلی که خدا رحمتش کند، کار میکردم. برای کاری به نزد ایشان رفته بودم و دیدم ایشان رفتارش طور دیگری است و مانند روزهای گذشته به نظر نمیرسد. به او گفتم: «چی شده؟» گفت: «مشهدی نوروز میخوام به تو یک چیزی بگویم، ناراحت نمیشوی؟» گفتم: «نه!» گفت: «راستش حسن ترکش خورده!» به او گفتم: «حقیقت را بگو! حسن شهید شده؟» در تمامی این لحظهها سعی کردم خون سردی خود را حفظ کنم. من و حاج علیقلی با کامیون به بیمارستان دامغان رفتیم و از شهادتش باخبر شدم. او را در سردخانه گذاشته بودند.
حسن جوان حرف گوش کنی بود. هر کاری میخواستم انجام میداد. حالا رفته است و منِ پدر باید جنازه او را ببینم. جز تسلیم در برابر امر الهی چاره چیست؟ الهی با شهیدان کربلا محشور شود!
(به نقل از پدر شهید)
بیشتر بخوانید: حسن با قرآن مانوس بود
حفظ حجاب و خواندن نماز
در کتابهای درسی دوران ابتدایی شعری در کتابهای ما بود که با این بیت شروع میشد:
ای نام تو بهترین سرآغاز/ بی نام تو نامه کی کنم باز
در یکی از روزها سرگرم حفظ کردن ابیات این شعر بودم. هر بار که بیت بالا را تکرار میکردم، کلمه «نامه» را از شعر میانداختم. داداشم میگفت: «مریم! باز تو کلمه نامه را انداختی و یادت رفت.» در درسها به من کمک زیادی میکرد.»
برادرم نقاشیهای خیلی قشنگی را رسم میکرد. یک بار یادم است که عکس امام راحل را بسیار زیبا نقاشی کرده بود. بازی فوتبال را خیلی دوست داشت. اکثر اوقات با بچههای محله فوتبال بازی میکرد. مراسم تشییع جنازهاش شلوغ و بینظیر بود. مامانم نقل و پول رویش میریخت و میگفت: «پسرم داماد شده است. او بهترین فرزند خانواده ما بود. عکسش را در خانه دارم و همیشه با او صحبت میکنم؛ هر چیزی که از او خواستم و تقاضا کردم اجابت شد؛ از جمله سفارشهای برادرم به ما حفظ حجاب و خواندن نماز بود.
(به نقل از خواهر شهید، مریم یحیایی)
انتهای متن/