قصههایی که دردش را آرام میکرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حسن خدامی یکم فروردین ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش ابوالقاسم و مادرش نساخانم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. جوشکار بود. بهعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم خرداد ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
احترام به پدر
گاهی پیش میآمد که با پدر در مورد مسائل مختلف اختلافنظر داشت. نه حرف زوری در کار بود و نه کسی ناحق میگفت؛ فقط با هم صحبت میکردند و هر کدام نظرشان را میگفتند. در آخر بارها پیش میآمد که حسن بلند میشد، پدر را بغل میکرد و میبوسید.
(به نقل از برادر شهید)
آخرین خداحافظی در آمبولانس
گفت: «من مجروح شدم.» نگاهش کردم و میخواستم بپرسم از چه ناحیهای مجروح شده که گفت: «پاهام.» دلداریاش دادم و خیالش را راحت کردم که چیزی نیست. به نظرم گلولهای از روی پوستش رد شده و پوست پایش را خراشیده بود. اوایل صبح بود که خاک و خاکریز را گرفتیم. نیروها کمی خاک را تقویت کردند و مستقر شدند.
آمبولانس آمد تا مجروحان را ببرد. پرسید: «من برم پشت تا پاهامو ببندن؟» متوجه درد شدیدش شدم، اما گفتم: «حسنجان! اون پشت آتش دشمن خیلی زیاده؛ در ضمن آمبولانسها هم فرصت کافی ندارن. اگه هم بری عقب، مجروحان شدیدتر از شما هستن که به رسیدگی و کمک بیش از تو نیاز دارن.»
دلواپسی را در چهرهاش میدیدم. نگران کمبود امکانات درمانی بود. گفت: «فقط برم پامو ببندم و بیام.» نمیتوانستم اصرارش را نادیده بگیرم. سنی نداشت. جلوی یکی از آمبولانسها را گرفتم و گفتم: «میشه گوشهای از آمبولانس بشینه تا ببرینش عقب؟» قبول کردند و حسن پشت در نشست. دست تکان دادن و خداحافظیاش آخرین چیزی بود که در آن مکان به یاد دارم. حدود پانصد متر از خاکریز دور شده بودند که خمپارهای به آمبولانسشان خورد. من نتوانستم جلوتر بروم. اما خبر بستری شدنش در تهران و شدت جراحتش مرا تحت تأثیر قرار داد.
(به نقل از علیاکبر اسیری، دوست و همرزم شهید)
عامل نفوذی دشمن
چند روز قبل از شهادتش رفتیم بیمارستان برای ملاقات. حسن با لولهای که درون گلویش بود نفس میکشید، تازه به بخش آمده بود. با اشاره پنبهای را نشانم داد تا جلو گلویش بگذارم برای حرف زدن. این کار را کردم. صدایی از حنجرهاش در آمد: «خوبید؟»
دلم میخواست فقط نگاهش کنم. انگار دلش از چیزی گرفته باشد و بخواهد بگوید، چهرهاش درهمرفت و شمرده شمرده گفت: «محیط بیمارستان خوب نیست. یکی از پرستارها با دیدن وضعم به من گفت: "چشمات کور، جبهه نرو!" انگار عامل نفوذی دشمنه.»
(به نقل از دایی شهید)
اگه لیاقت شهادت رو داشتم، هیچوقت برایم ناراحت نشین!
وقتی در بیمارستان بود، مدام میگفت: «مادرجان! من که قابل نیستم شهید بشم، ولی اگه لیاقت شهادت رو داشتم، هیچوقت برایم ناراحت نشین!» موقع رفتن به جبهه هم به من گفت: «هیچوقت به بسیج نرین بپرسین که نامهای از پسرم آمده یا نه؟ خبر بچهام رو دارین یا نه؟»
(به نقل از مادر شهید)
قصههایی که دردش را آرام میکرد
در بیمارستان که بستری بود، گاهی وقتها مادر را میدیدم که کنار تختش نشسته و با نوازش دستش چیزهایی میگوید. فکر میکردم مادر دلداریاش میدهد یا برایش لالایی میخواند. از مادر پرسیدم: «برای حسن چی میگی؟» مادر گفت: «از من میخواد تا قصه امامان رو براش بگم.» انگار هیچ دردی نداشت و روی تخت خانه خوابیده بود. با دل و جان به قصههای مادر گوش میداد.
(به نقل از خواهر شهید، حمیده خدامی)
انتهای متن/