قسمت دوم خاطرات شهید «حمید مظاهری»
فرمانده شهید «حمید مظاهری» نقل می‌کند: «معلوم نبود که چند روز دیگر عملیات خواهد شد. فقط می‌دانستیم که خیلی طول نخواهد کشید. همه اعلان آمادگی کردند و رفتند دنبال کارشان. حمید مظاهری و بعضی بچه‌های دیگر آن شب سر و دستشان را حنا گذاشته بودند.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حمید مظاهری هشتم دی ۱۳۴۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش حبیب‌الله و مادرش احترام نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. از سوی بسیج به جبهه رفت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، صورت و دست، شهید شد. پیکرش را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.

 

حنای شهادت

فرماندهان، دسته‌ها را برای عملیات والفجر هشت توجیه کردند. به چادر برگشتم و به بچه‌ها گفتم: «برادرها! عملیات سختی در پیشه، ممکنه هیچ کدوم بر نگردیم. اون‌هایی که برای عملیات اومدن، آماده باشن.»

معلوم نبود که چند روز دیگر عملیات خواهد شد. فقط می‌دانستیم که خیلی طول نخواهد کشید. همه اعلان آمادگی کردند و رفتند دنبال کارشان. حمید مظاهری و بعضی بچه‌های دیگر آن شب سر و دستشان را حنا گذاشته بودند.

(به نقل از فرمانده شهید، داود حقیقت)

بیشتر بخوانید: بچه‌ام رو نفرستادم که برگرده!

استقبال عاشقانه

در خاک خودمان بودیم؛ در شهرک ولیعصر، غرب پل نو خرمشهر. از خانه‌های گلی حاشیه شهرک می‌خواستیم راه بیفتیم برای عملیات والفجر هشت. بچه‌ها حال و هوایی داشتند. همدیگر را در آغوش گرفته بودند و خداحافظی می‌کردند.

حمید و محمدرضا از آن‌هایی بودند که با دیگران فرق داشتند. باورشان شده بود که رفتنی هستند. نورانیتی پیدا کرده بودند که قابل توصیف نیست. من هم بعد‌ها فهمیدم که آن نورانیت به چه چیز مربوط می‌شد. همه آمادگی داشتند، اما بعضی‌ها عاشقانه به استقبال شهادت می‌رفتند.

این دو نفر از کسانی بودند که وقت خداحافظی اطمینان قلبی داشتند که برنمی‌گردند.

(به نقل از هم‌رزم شهید، حمیدرضا شجاعیان)

ذخیره آخرت

حمید و محمدرضا پسر عمو بودند. چهارده پانزده سال داشتند. در آن چند روز آموزش آبی خاکی هر دو خوب تلاش می‌کردند و گاهی هم به هم می‌پریدند. دنبال این بودم که بفهمم مشکل‌شان کجاست. تختشان در موقع استراحت کنار تخت من بود.

یک شب که همه خوابیدند، آن دو با هم به صورت آهسته دعوا می‌کردند. دقت کردم. حمید از محمدرضا پرسید: «داری چه‌کار می‌کنی؟ گفت: «هیچی موزاییک‌ها رو می‌شمرم.» حمید با عصبانیت ولی آهسته گفت: «حیف عمرت نیست صرف شمردن موزاییک‌ها می‌کنی؟»

گفت: «چه‌کار کنم؟ خوابم نمی‌یاد.» گفت: «به جای شمردن موزاییک‌ها، صلوات بفرست که برات یک چیزی ذخیره بشه.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، حمیدرضا شجاعیان)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده