قسمت نخست خاطرات شهید «حمید مظاهری»
مادر شهید «حمید مظاهری» نقل می‌کند: «همان اول که آمدند خبر شهادت را بدهند، گفتم: ببینین! من بچه‌ام رو نفرستادم که برگرده. می‌دونستم که شهید می‌شه و فرستادمش، حالا واقعیت رو برام بگین!»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید حمید مظاهری هشتم دی ۱۳۴۹ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش حبیب‌الله و مادرش احترام نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. از سوی بسیج به جبهه رفت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، صورت و دست، شهید شد. پیکرش را در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپردند.

 

این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

می‌دانستم شهید می‌شود

«اگه رفتی کربلا عوض ما هم زیارت کن و مهر کربلا برامون بیار!» این را پدرش گفت.

وقتی که حمید داشت از در خانه بیرون می‌رفت گفت: «ان‌شاءالله!» و رفت. خدا شاهد است که می‌دانستم شهید می‌شود. از لحظه‌ای که از در رفت بیرون، منتظر بودم که درِ خانه را بزنند و خبر شهادتش را بیاورند.

سجده شکر مادر پس از خبر شهادت

عملیات والفجر هشت شروع شد. خبر پیروزی بزرگ را تلویزیون و رادیو پخش می‌کرد و مرتب مارش حمله زده می‌شد. لباس مشکی‌ام را آماده کرده بودم. از چند روز بعد زمزمه‌هایی بین مردم بود. به من که می‌رسیدند، صداشان را پایین می‌آوردند. رفتم سراغ برادرم و پرسیدم: «داداش! حمید من شهید شده؟»

گفت: «چرا از من می‌پرسی؟ من چه می‌دونم. تو رو خدا به مامان چیزی نگو!» دیگر همه چیز برایم روشن بود. سجده شکر به جا آوردم. چهار روز لباس مشکی تنم بود. روز پنجم مشکی را در آوردم.

بچه‌ام رو نفرستادم که برگرده!

گفتند: «گلوله خمپاره اون‌قدر نزدیکشون خورد که حمید قلب و روده‌هاش بیرون ریخت و پاش هم خرد شد.» اگر روحیه مرا ضعیف می‌دیدند که واقعیت را نمی‌گفتند. همان اول که آمدند خبر بدهند، گفتم: «ببینین! من بچه‌ام رو نفرستادم که برگرده. می‌دونستم که شهید می‌شه و فرستادمش، حالا واقعیت رو برام بگین!»

من و پدرش دلمان می‌خواست شهید شود

بچه‌ها سوار اتوبوس شدند و حرکت کردند. ما برگشتیم خانه. حدود یک ساعت بعد حمید آمد. تعجب کردم. آخر او را بدرقه کرده بودیم که برود. خیلی عصبانی بود. گفتم: «چی شد مادر؟ چرا بر گشتی؟ نبردنت؟»

گفت: «تا سرخه که رفتیم، اتوبوس رو نگه داشتن و گفتن حمید پیاده بشه، مادربزرگش اومده دعوا راه انداخته که من نمی‌گذارم حمید من رو ببرین.»

گفتم: «خودت که می‌دونی ما از جون و دل راضی بودیم تو بری. پس اون کی بوده که همچین حرفی رو زده؟»

نگذاشت حرفم تمام شود، گفت: «منم از همین ناراحتم. می‌دونم که اون‌ها اشتباه کردن. حمیدی که اون‌ها دنبالش می‌گشتن من نبودم.»

گفتم: «حالا این‌طوری پیش اومده. خودت رو ناراحت نکن. خدا بزرگه. دفعه دیگه که اعزام داشتن می‌ری.»

کمی آرام شد و نشست. گفت: «مامان می‌شه برام یک سفره حضرت رقیه نذر کنی که اقلاً دفعه دیگه بازی در نیارن؟»

گفتم: «آره مادرجان!» نذر کردم و سفره انداختم. خدا را قسم دادم که کار بچه‌ام را جور کند. من و پدرش دلمان می‌خواست که پسرمان در راه امام حسین (ع) به جبهه برود و شهید شود. دفعه بعد رفت و شهید شد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده