باید زودتر خودم رو بسازم تا زودتر به خدا برسم
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید عباس داودی دوازدهم مهر ۱۳۳۹ در روستای اروانه از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش مرتضی، کشاورز بود و مادرش بانوخانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. نهم آذر ۱۳۶۰ با سمت فرمانده دسته در بستان به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
اگه من رو قبول دارید به من اقتدا کنید
نزدیک بود بخورد زمین. پاشنه کفشش را هم کامل بالا نکشید. لباسش را روی یک شانهاش انداخت و تندتند قدم برداشت. همانطور که دور میشد گفتم: «مگه خبر نداری که امام جماعت نداریم؟»
برای اینکه صدایش به من برسد، کمی داد زد و گفت: «امام جماعت نداریم، نماز رو که باید اول وقت خوند.»
وقتی به مسجد پادگان رسیدم، دیدم بچهها را تشویق میکند جلو بایستند و نماز را به جماعت بخوانیم. وقتی دید تعارف میکنند، گفت: «اگه من رو قبول دارید یا علی به من اقتدا کنید و ما به رسم شبهایی که امام جماعت نداشتیم به او اقتدا کردیم.»
(به نقل از همرزم شهید، موسی حافظی)
بیشتر بخوانید: همه چیز را پشت میدان مین گذاشت!
باید زودتر خودم رو بسازم تا زودتر به خدا برسم
سوز برف از شیارهای زیر اتاق تا مغز استخوان فرو رفت. داشت برای نماز شب وضو میگرفت. بلند شدم تا یک پتوی دیگر برای خودم بیاورم. سایهای که از کنار پنجره آرام رد شد، نگرانم کرد. صبح جلوی درِ پادگان دیدمش.
- چند وقته کم پیدایی؟ اروانه نمیبینیمت.
- راستش خجالت میکشم بیام.
همانطور که سرش پایین بود ادامه داد: «حاجی! تمام دوستام دارن یکییکی شهید میشن و من موندم. همهشون کمتر از شش ماه توی سپاه خدمت کردن و بعد آهستهتر ادامه داد: حتماً لایق نیستیم.»
صحنه دیشب جلوی چشمانم نقش بست. توی همین فکرها بودم که جمله آخرش توی گوشم پیچید: «باید زودتر خودم رو بسازم تا زودتر به خدا برسم.» رفت تا مثل همیشه برای اعزام بعدی اولین نفر باشد که ثبتنام میکند.
(به نقل از همرزم شهید، موسی حافظی)
تازه فهمیده بود، پسرش فرمانده است
کارد میزدی خونش درنمیآمد. وقتِ برداشتِ گندم بود. دیگر طاقت نداشت که منتظر بماند. لباس پوشید و رفت دنبالش. گفتند: «رفته شهمیرزاد.» وقتی دیدش، تمام خستگی راه از اروانه تا آنجا را سرش خالی کرد.
- من پیرمرد رو تنها گذاشتی و اومدی اینجا؟
تمام سربازها و بچههای سپاه جمع شده بودند تا ببینند که او در مقابل عصبانیت و پرخاش پدرش چه میکند، اما هر چه ایستادند تنها یک کلمه شنیدند: «چشم! میآم.»
یکی از بچهها پیرمرد را کنار کشید و گفت: باباجان! درست نبود فرمانده ما رو جلوی بچهها با رفتارتون خجالت بدین!» پیرمرد آهی کشید و عرق شرم را از پیشانیاش پاک کرد. آخر تازه فهمیده بود، پسرش فرمانده است.
(به نقل از پدر شهید)
انتهای پیام/