لباسهای معطر، متحیرمان کرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین اشرف یکم خرداد ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش علیاکبر و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
بیقراری
انشاءالله خدا قسمت شما هم بکند. سفر مکه را میگویم. قبل از سفر طبق رسوم به منزل فامیل دور و نزدیک سر میزدیم و خداحافظی میکردیم محمدحسین هم به این بهانه همراه ما میآمد و با فامیل دیدار تازه میکرد. روزهای آخر بود و دیگر چیزی به عزیمتمان نمانده بود. شبی همه خوابیده بودند و فقط من و محمدحسین بیدار بودیم. گفت مادر جان! خوش به حالت که داری زیارت خانه خدا میری یادت باشه برای من دعا کن که خدا من رو هم بطلبه.
گفتم باشه دعا میکنم به شرطی که جبهه نری و درست حسابی مواظب خونه و بچهها باشی.
خندید و گفت: «آخه مادر! اگه من خونه بمونم چطوری خدا من رو بطلبه؟»
چپچپ نگاهش کردم و گفتم باز تو از این حرفها زدی؟ نمیخوای بگذاری این سفر به من بچسبه؟ لابد میخوای اون جا هم یک بند دلم شور بزنه؟»
گفت: «مادر! شما که میخوای زیارت خانه خدا بری دیگه چرا؟ اگه الان بهت بگم منصرف شو نرو دلم برات شور میزنه، به حرفم گوش میدی؟ معلومه که نه، چون دلت بیقرار اونجاست، خب دل من هم برای جبهه بیقراره.
با این که دلم راضی نمیشد، اما گفتم خودت میدونی اگه خواستی بری برو دیگه چکارت کنم؟»
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: جریمه عجیب شهید اشرف برای غیبت در نماز جماعت
لباسهای معطر، متحیرمان کرد
یکی از هم سنگرانش میگفت: «بعضی از روزها صبح که از خواب بیدار میشدیم لباسهامون رو تمیز و شسته شده میدیدیم و همه به هم دیگه شک میکردیم. بدون این که حرفی بزنیم کارآگاه بازیمون گل میکرد تا مثلاً نشونهای پیدا کنیم و بفهمیم کار کی بوده.
دفعه آخر لباسها علاوه بر شسته شدن معطر هم شده بودن، آن بار از بوی عطر لباس همه فهمیدیم کار کی بوده. حیفحیف که بعد از شهادتش اونو شناختیم. محمدحسین رو میگم حیف که دیگه فرصتی برای قدردانی نمونده بود.
(به نقل از علیاصغر اشرف)
کار باید برای خدا باشه!
اسلامآباد غرب بودیم؛ پادگان اللهاکبر. بچهها نشسته بودند. شنیده بودند منطقه جنوب عملیات است و دلشان میخواست بروند آنجا فرمانده گفت: «کردستان هم شلوغ شده در حال حاضر غرب بیشتر به نیرو نیاز داره تا جنوب.»
یکی از بچهها گفت: «بیخیال، اینجا که این قدر سرده وای به کردستان!»
یک نفر دیگر گفت: «حالا سرما رو میشه تحمل کرد سر بریدنهای کردها رو بگو!»
یک نفر دیگر گفت: «اصلاً بریم اون جا چکار؟ ما اومدیم بجنگیم. الان هم توی جنوب عملیاته نه کردستان.»
فرمانده گفت: «دستور، دستوره یا برگردید شهرتون یا اعزام فقط به غرب.»
با این که تجهیزات را کامل گرفته بودیم یکی از بچهها پیشنهاد داد پس بدهیم. محمدحسین که تا آن لحظه سکوت کرده بود و به صحبتها گوش میکرد با پیشنهادش برافروخته شد و گفت چه فرقی میکنه؟ جنگ جنگه دشمن دشمنه جنوب با غرب چه فرقی داره همه چیز باید برای خدا باشه! با این صحبت محمدحسین تلنگری جدی به بچهها وارد شد و همه برای رفتن به کردستان آماده شدند.
(به نقل از همرزم شهید، ذاکری)
انتهای متن/