قسمت نخست خاطرات شهید «محمدحسین اشرف»
خواهر شهید «محمدحسین اشرف» نقل می‌کند: «گفتم‌: ای بابا باز هم روزه‌ای؟ مگه تو چقدر روزه قضا داری؟ گفت: این روزه‌ها جریمه است نه بدهی. گفتم: داداش جان! یک جوری حرف بزن که ما هم بفهمیم. گفت: یک خرده فکر کنی می‌فهمی آدم کی جریمه می‌شه. ...»

جریمه عجیب شهید اشرف برای غیبت در نماز جماعت

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدحسین اشرف یکم خرداد ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش علی‌اکبر و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود. بیست و نهم آبان ۱۳۶۲ در پنجوین عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

 

این خاطرات به نقل از خواهر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جریمه عجیب شهید اشرف برای غیبت در نماز جماعت

گفتم‌: «ای بابا باز هم روزه‌ای؟ مگه تو چقدر روزه قضا داری؟» گفت: «این روزه‌ها جریمه است نه بدهی.» گفتم: «داداش جان! یک جوری حرف بزن که ما هم بفهمیم.»

گفت: «یک خرده فکر کنی می‌فهمی آدم کی جریمه می‌شه.» گفتم: «وقتی کار خطایی انجام بده.» گفت: «آفرین همینه.»

گفتم: «ما که نفهمیدیم مگه تو چکار کردی؟» گفت: «اون رو دیگه خودم بهتر می‌دونم.» خیلی کنجکاو شده بودم با اصرار گفتم: «بگو بگو یا الله بگو.»

خندید و گفت: «باشه می‌گم ولی قول بده که فقط من بدونم و تو.» گفتم: «قول!»

گفت: «وقتی که نتونم واسه نماز جماعت مسجد برم فرداش جریمه می‌شم و باید روزه بگیرم.»

با تعجب گفتم: «وای چقدر سخت! حالا کی جریمه‌ات می‌کنه؟»

گفت: «وجدان آبجی خانم! وجدان.»

صدای خنده آن‌ها تنها صدایی بود که شنیده می‌شد

دانه‌های عرق سر و صورتش حکایت از هوای داغ و طاقت فرسای کویری داشت. چند روز بود که پا به پای پدر بنایی می‌کرد. از طلوع آفتاب تا مغرب صدای مجری رادیو سکوت آن‌جا را شکسته و محمدحسین را سرگرم کرده بود. در حال انداختن قاب پنجره بود که چشمش به پدر افتاد. پدر جلوی ساختمان کاهگل درست می‌کرد. دلش از دیدن پدر بیل به دست در زیر آفتاب خیلی سوخت. صدا زد: «بابا داری چکار می‌کنی؟»

پدر نگاهش را به لبه پنجره‌ای انداخت که پسر روی آن ایستاده بود، تکیه به دسته بیل داد و با مهربانی گفت: «تو حواست به کار خودت باشه یک وقت نیفتی بابا!» محمدحسین گفت: «من حواسم به کارمه ولی اگه نیای توی سایه حواسم پیش شما هم می‌ره؛ می‌ترسم دوباره سر درد بگیری.» پدر حرفش را قطع کرد و گفت: «پدر صلواتی! می‌خوای بگی من پیر شدم؟ پیرمرد خودتی اصلاً حالا که این طور شد ان‌شاءالله پیر شی پسر!» صدای خنده آن‌ها تنها صدایی بود که اگر کسی از آن نزدیکی می‌گذشت‌ می‌شنید،

اما آن روز برای آن‌ها یک روز شاد رقم نخورده بود. قاب پنجره از دست پسر رها شد و صدای برخورد آن با زمین در ساختمان پیچید. پدر عرق چین را از روی سرش برداشت و مثل کسی که سال‌هاست از داغ عزیزش رنج می‌برد کمرش را گرفت و با اندوه روی زمین نشست. محمدحسین هاج و واج به پدر نگاه کرد ناگهان بدون توجه به نردبان، روی زمین پرید و به سمت او رفت. پدر گفت: «من درست نشنیدم تو شنیدی رادیو چی گفت؟»

البته او خبر را کاملاً شنیده بود، ولی امیدوار بود اشتباه کرده باشد. محمدحسین سرش را پایین انداخت و گفت: «هیچی! گفت دوباره مظلومی ملت و نامردی نامرد‌ها.» رادیو شروع کرد به پخش مارش عزا. از پدر خداحافظی کرد و مرغداری تا خانه را یک نفس دوید و اشک ریخت. مسافتی برابر پنج کیلومتر را نفس زنان وارد خانه شد. چشمان قرمز و پف کرده مادر حکایت از این داشت که او هم خبر دارد ملت برای همیشه آیت‌الله بهشتی را از دست داده است خواست تا آبی به دست و صورتش بزند مادر لوازم سفر به تهران را برایش آماده کرد و او رفت تا به سیل عظیم جمعیت عزادار بپیوندد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده