قدش کشیده بود و صورتش مثل ماه
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید مدافع حرم سیدنورالله فخری یکم فروردین ۱۳۶۵ در منطقه کارتهسخی شهر کابل افغانستان متولد شد. پدرش احمد و مادرش دلجان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. برای کار و ادامه زندگی به ایران مهاجرت کرد. در سال ۹۵ از طریق تیپ فاطمیون و برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه اعزام شد. سرانجام بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۵ بر اثر موج انفجار به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) شهرستان سمنان آرام گرفت.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
آن روز بود که فهمیدم از غصه و ناراحتی سر به کوه و بیابان گذاشتن یعنی چه!
یک ماهی میشد که نورالله شهید شده بود و من خبر نداشتم. یک روز خواهرم آمد خانه ما و خیلی ناراحت بود. گفتم: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟» چیزی نگفت و رفت.
پسرم گفت: «مامان! بیا بریم عکس بگیریم میخوام برات پاسپورت بگیریم و با آن میخوام برم دُبی.»نمیدانستم از پاسپورت من کسی دیگری نمیتواند استفاده کند. کاری را که گفت انجام دادم. چند روز بعد گفت: «مامان! دوست داری از توی کامپیوتر سیدنورالله را ببینی؟» اشک توی چشمهایم جمع شد و گفتم: «آره همین الان نشانم بده! دلم خیلی براش تنگ شده!»
گفت: «اینجا که نمیشه، باید بریم پایین کوه، بیرون از شهر. اونجا با اینترنت راحت میتونی او را ببینی.»
به هر کلکی بود پسرها و خواهرم، مرا راه انداختند و سوار ماشین شدیم. تا برسیم چند بار پرسیدم: «نمیشه همین جا ببینم؟»
گفتند: «نه!»
هر چه به کوه نزدیکتر میشدیم چهره همهشان بیشتر در هم میشد. وقتی پیاده شدیم همه زدند زیر گریه. گفتم: «چی شده؟» از هر کدام میپرسیدم فقط گریه میکردند و جواب نمیدادند. گفتم: «چی شده من خبر ندارم! کسی چیزی بگه! برای چی مرا آوردین اینجا؟»
حالا گریهشان بیشتر شد و شیون میکردند. گفتم: «مگه نمیخواستین عکس سیدنورالله را نشانم بدین ...» خواهرم نگذاشت حرفم تمام شود که مشت به سینهاش کوبید و گفت: «خواهر! خدا صبرت بده، تو دیگه سیدنورالله نداری!»
آن روز بود که فهمیدم از غصه و ناراحتی سر به کوه و بیابان گذاشتن یعنی چه! آنقدر سیدنورالله را صدا زدم و کوه جوابم را داد که از حال رفتم. بعد از چند روز آمدیم ایران جنازه پسرم یک ماه توی سردخانه بود تا من و برادرش به تشییع جنازهاش رسیدیم.
بیشتر بخوانید: شهیدی که پیش از شهادت مزارش را آرامش بخش توصیف کرد
قدش کشیده بود و صورتش مثل ماه
گفتند: «برای آخرین بار میتونی پسرت را ببینی!»
با خودم گفتم: «مادرت بمیره نورالله! حتما توی سردخانه از ریخت و قیافه افتاده و صورتش قاچ قاچ شده از سرما ...»
تابوت را که باز کردند و پسرم را دیدم، تعجب کردم. قدش کشیده بود و صورتش مثل ماه. لبم را گذاشتم روی پیشانیاش و بوسیدم. ابروهایش کمان بود و مژههایش بلند.
گفتم: «سیدنورالله! دیدی آمدم ایران؟ چند بار بهت گفته بودم مرا با خودت ببر و تو میگفتی تنها نمیبرمت، حالا خودم آمدم. توی این مدت که ندیدمت چقدر زیبا و قشنگ شدی!» بوسیدمش و با او دردودل کردم.
آمدند بچهام را بردند و گفتند: «دیگه بسه مادرجان!»
حرفهای زیادی داشتم که باید به او میگفتم ولی ...
انتهای متن/