انسان با وجود سختیها آبدیده میشه
به گزارش نوید شاهد سمنان: شهید محمدرضا ابراهیمی یکم آذر ۱۳۴۱ در شهرستان سرخه چشم به جهان گشود. پدرش مهدی و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر موج انفجار و اصابت ترکش به پا، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
انسان با وجود سختیها آبدیده میشه
توی پارک دیدمش. روی چمن نشسته و تعدادی دفتر و کتاب کنارش بود. برگهای هم در دست داشت و در حال مطالعه آن بود. به سراغش رفتم و کنارش نشستم. گفتم: «پسرا تو کجا، اینجا کجا؟»
خندید و گفت: «دو ساعت دیگه کلاس دارم. اومدم اینجا تا کمی درس بخونم.»
گفتم: «مگه خوابگاه نداری؟» گفت: «خوابگاه من همین چمنهاست.» گفتم: «از سرخه میکوبی تا سمنان میآی که با این سختی درس بخونی، مگه مجبوری؟»
گفت: «این طوری ارزشش بیشتره. تازه آدم با سختیها آبدیده میشه.»
(برگرفته از خاطرات برادر شهید به نقل از دوست شهید)
قرار شهادت
پشت خاکریز درازکش بودیم و منتظر شروع عملیات. محمدرضا را دیدم. تعجب کردم و گفتم: «با اسلحه میبینمت!»
خندید و گفت: «پس با چی میخواستی من رو ببینی؟» گفتم: «مگه تو مسئول تدارکات نیستی؟ اینجا چکار میکنی؟»
گفت: «کلی با فرمانده گردان صحبت کردم تا موافقت کرد بیام توی عملیات.» ساعاتی بعد پیکر بیجان محمدرضا را کنار خاکریز دیدم.
(به نقل از پسرعموی شهید)
بیشتر بخوانید: اگر جبهه نروی، شیرم را حلالت نمیکنم!
محمدرضا هم جزء شهدا بود
در زدم. آقای مرادی مشغول نوشتن بود. سلام کرد. به احترامم نیمخیز شد. روی صندلی روبهرویش نشستم. همانطور که مینوشت، گفتم: «چی مینویسی؟» گفت: «اسامی شهداست. فردا قراره تشییع بشن.» گفتم: «کمکت کنم.»
برگه را به من داد. او میگفت و من مینوشتم. یکباره سکوت کرد. گفتم: «تموم شد؟» انگار حرفم را نشنیده باشد، جوابی نداد. گفتم: «خودکار توی دستم خشک شد. بگو دیگه.» باز هم حرفی نزد. فقط چشمانش به روی برگه ثابت ماند.
احساس کردم خبری شده. ناخودآگاه یاد محمدرضا و پسر عمهام افتادم. هر دو در جبهه بودند. گفتم: «نکنه ...» فقط نگاهم میکرد. میخواستم بلند شوم و لیست را ببینم که سرش را پایین انداخت و گفت: «محمدرضا هم جزء شهداست.»
(به نقل از برادر شهید)
انتهای متن/