عطر حنای پسرم پس از هفده سال از پلاکش به مشامم رسید
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید محمدعلی شفیعزادهبرمی سیام خرداد ۱۳۴۵ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمدابراهیم و مادرش معصومه نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. طلبه علوم حوزوی بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت. چهارم اسفند ۱۳۶۲ با سمت مبلغ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای بهشت زهرای زادگاهش به خاک سپرده شد.
عطر حنای پسرم پس از هفده سال از پلاکش به مشامم رسید
گفتم: «خداکنه نبرنت جبهه.» گفت: «نگین مامان! دعا کنین ببرن.»
خندیدم. خداحافظی کردم و رفتم خانه خواهرم. وقتی برگشتم محمدعلی در کاسه بزرگی آب میریخت و کیسهای جلوی خودش گذاشته بود.
خوشحال گفتم: «نبردنت جبهه؟» گفت: «مامان! دست و پاهام رو حنا میکنین؟» گفتم: «همین مونده دست و پاهات رو حنا کنم بری شهید بشی!» گفت: «تازه باید ریشهام رو هم حنا کنی!»
مشمعی زیر کاسه و زیر کیسه حنا انداختم و گفتم: «مگه ماشینهای جبهه امروز نرفتن؟»
گفت: «امروز ماشین جبهه جا نبود سوار بشم، اما فردا هم اعزام داریم.» در حالی که حنا را در ظرف خالی میکردم، گفتم: «پس آخرش هم رفتنی شدی!»
دستهایش را صاف جلوی من نگه داشت. منظورش را فهمیدم. گفت: «ما شب عملیات خودمون رو حنا میکنیم اما حنا کردن شما لطف دیگهای داره!» حنا را روی دستش گذاشتم و گفتم: «یعنی با دست خودم پسرم رو بفرستم شهید بشه!» لبخند زد و دستش را جلوتر آورد.
چند روز بعد خبر آوردند مفقودالاثر شده است. هفده سال در حسرت دیدن آن دستهای حنا شده ماندم. پس از هفده سال پلاکش را بوسیدم. احساس میکردم عطر حنای پسرم از آن پلاک به مشام میرسد.
(به نقل از مادر شهید)
بیشتر بخوانید: مادرجان! هر شب در سنگر عشق از شوق حسین میسوزم، دعایم کن
همسرم پرده از رازش برداشت
با تعجب از همسرم پرسیدم: «چی شده؟ خواب دیدی؟» با حیرت گفت: «آره! خواب محمد علی رو دیدم!»
گفتم: «چه خوب! دل منم خیلی هواش رو کرده!»
همسرم پرسید: «آقا! شما پولی رو که محمدعلی از جبهه آورده بود به کی دادین؟»
گفتم: «به شیخ محمد دادم؛ سفارش کردم که باید بین فقرا تقسیم بشه.» پرسید: «چیز دیگهای هم گفتین؟»
فکر کردم و گفتم: «بعد که پول رو تقسیم کرد، فهمیدم یکی از کسانی که پول بهش داده، فقیر نیست. رفتم به شیخ محمد اعتراض کردم.»
همسرم که انگار پرده از رازی برداشته شده باشد گفت: «حالا فهمیدم! خواب دیدم جنازه محمدعلی از تابوت بلند شده و به من میگه: «حالا که پول رو تقسیم کردین، دیگه نپرسین چرا پول رو به فلانی دادین؟ اجازه بدین از این پول به بقیه هم برسه!»
(به نقل از پدر شهید)
انتهای پیام/