چهرهای نورانی، خبر از عروجش میداد
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسین خرمیان چهاردهم شهریور ۱۳۴۹ در شهرستان سمنان متولد شد. پدرش حسن و مادرش بهجت نام داشت. تا اول متوسطه درس خواند. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یكم بهمن ۱۳۶۴ با سمت مبلغ در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.
چهرهای نورانی، خبر از عروجش میداد
عملیات آبی خاکی در پیش بود. برای تمرین، آبیها را از منطقه به تهران بردند. به خاطر نزدیک بودن عملیات، آموزش فشرده بود. تمام روز بچهها توی استخر کار میکردند. از خستگی آموزش، حالی برای بیداری شب و گپ زدن نبود. همانجا یک شب خواب دیدم بچههای دسته شهید ترحمی همه شهید شدهاند. دو نفر حسین را لای پتو پیچیده بودند و از جلوی من میبردند. یک دفعه دیدم حسین تکانی خورد. پرسیدم: «او رو کجا میبرین؟» گفتند: «شهید شده، داریم به عقب منتقلش میکنیم. گفتم: «او مجروحه، خودم دیدم که تکان خورد.»
از خواب پریدم. فوری به تختش نگاه کردم. تخت خالی بود. جا خوردم. چشمهایم را مالیدم. نگاهی به اطراف آسایشگاه و تختش انداختم. دیدم کنار تخت روی زمین مشغول خواندن نماز شب است.
صبح ماجرای خواب را برایش تعریف کردم. حالاتش خیلی تغییر کرده بود. به قول بچهها نور بالا میزد. خدا او را لایق دانست و در همان عملیات والفجر هشت شهید شد.
(به نقل از معلم و همرزم شهید، داود حقیقت)
بیشتر بخوانید: شهید ادامه راه میخواهد
واقعا حسین به درد حوزه میخوره
قرار بود ساعت دو بعدازظهر برای توجیه مأموریت، در حسینیه جمع شویم. چند دقیقه زودتر رفته بودیم. حسین پیشنهاد داد تا فرمانده نیامده، چند مسأله احکام را با هم مرور کنیم. مسائل را خیلی روان و ساده توضیح میداد، طوری که همه میفهمیدند. بیانش شیوا و جذاب بود. بعد از جلسه به شهید صحافی گفتم: «واقعا حسین به درد حوزه میخوره. طلبه باسوادی میشه و منبری خوبی هم از آب در مییاد.»
(به نقل از همرزم شهید، هادی مظاهری)
تا پای جان ایستادهایم
روزی که حاج آقا نصیری با چند نفر از برادران سپاه، برای اعلان خبر شهادت پسرم به منزل ما آمده بودند، من و خانواده برای سرکشی به منزل یکی از رزمندهها رفته بودیم. از خانه به ما اطلاع دادند که حاج آقا نصیری آمده با شما کار دارد. به قول معروف شصتمان با خبر شد که حسین شهید شده است.
وارد خانه شدیم. خوش آمدگویی کردیم و نشستیم. خودم را برای شنیدن خبر آماده کرده بودم. آنها مقدمه چینی میکردند تا زمینه را آماده کنند. قبل از این که آنها اعلان کنند، گفتم: «ما که میدونیم جبهه و جنگ، شهید، اسیر و جانباز داره. برای همه این اتفاقات خودمون رو آماده کردیم. جانمان فدای امام و انقلاب. این انقلاب رو پذیرفتیم و تا پای جان هم ایستادهایم.
وقتی دیدند این چنین آماده هستیم، پرسیدند: «مگه کسی قبلا به شما اطلاع داده؟»
گفتم: «نه، ولی میدونم شما همینطوری به اینجا نیومدین. اومدین خبر بدین بچهمون به راه راست و دین و قرآن رفته.»
انتهای پیام/