شب آخر اتمام حجت کرد، میدانست برگشتی در کار نیست
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسین عربعامری یکم بهمن ۱۳۳۲ در روستای خیج از توابع شهرستان شاهرود به دنیا آمد. پدرش محمدصادق و مادرش طوبا نام داشت. تا پایان دوره ابتدای درس خواند. ازدواج کرد و صاحب چهار پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ با سمت فرمانده گردان کربلا در اروندرود بر اثر اصابت ترکش به دست و پا، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. او را اخوی عرب نیز مینامیدند.
لباس سپاه بیتالماله!
آرزو به دلم موند که با لباس سپاه ببیمنت.
خندید و گفت:
- بیا توی سپاه ببین!
- اما خیلیها با همون لباس مییان خونه.
قیافی جدی گرفت و گفت:
- اما اون لباس کاره و مال بیتالمال.
روحیاتش را میشناختم نمیخواست با پوشیدن آن توی روسـتا مطـرح شود.
(به نقل از خواهر شهید)
میدانست برگشتی در کار نیست
بعد از سینه دوره، بلندگو را دستش گرفت و گفت: «خـط عملیـاتی کـه گردان ما مامورش شده، یکی از سختترین خطهاست. شناساییِ به عمل آمده از منطقه این مطلب رو نشون میده که دشمن همه هم و غمـش رو واسـه حفـظ این منطقه گذاشته.»
مکثــی کــرد. لحــن جــدیتــری بــه حرفهــایش داد و بلنــدتر از قبــل گفت: «برادرا! در حقیقت برگشتی توی کار نیست. هر کـس آمـادگی نـداره، از جمع جدا بشه. هیچکس هم حق نداره با رفتن کسی مخالفت کنه.»
بلندگو را بالا آورد و ادامه داد: «اصلاً ورقه ترخییصش رو خـودم امـضا میکنم. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه، همینجا بمونـه تـا گـردان از عملیـات برگرده.»
در تمام مدتی که اخـوی صـحبت مـیکـرد بچـههـا گریـه مـیکردنـد. صحبتهایش که تمام شد، بچهها اخوی را روی دوششان بلند کردند. بـه سـرش میزد و میگفت: «من رو بگذارین زمین! من لیاقت این همه لطـف رو نـدارم.»
اما شور بچهها تمامی نداشت. حدود یک ربع روی دستهای بچهها میچرخیـد. همه اشک میریختند. اخوی از ابراز احساسات بچهها و بچهها از ... .
(به نقل از همرزم شهید، اسماعیل قاسمپور)
بیشتر بخوانید: به ما میگن سرباز خمینی!
خدا رو قسم دادم، مطمئنم اینبار شهید میشم
همه توانم را با شنیدن خبر از دست دادم. انگار واقعاً پشتم شکسته بود. آتش و دود نمیگذاشت چیزی ببینم. قنداق تفنـگ را تکیـهگـاه کـردم و بلنـد شدم. شاید خبر قطعی نباشد، شاید بتوانم برایش کاری کـنم. بـا اینکـه فاصـله کوتاهی بین ما بود. چندبار نشستم. بالای سرش که رسیدم زبانم بند آمده بود.
فقط نگاه میکردم. در کنار دو پیکش، درجا به شهادت رسیده بود انگـار صـد سال بود که خوابیده بودند. هر کس رد میشد و آنها را میدید، زانـو مـیزد و اشک میریخت. همه را بلند میکردم و میفرستادم جلو. هیچچیز نمیتوانـست من را از او جدا کند نه گلوله خمپاره، نه گلوله توپ و نه فریاد بچهها.
طنین صدایش موقع خداحافظی، در گوشم بود: «خدا رو قسم دادم. مطمئنم اینبار شهید میشم.»
(به نقل از برادر شهید، حسنعلی)
منبع: کتاب هفتسینهای بیبابا/ خاطرات سردار شهید حسین عربعامری