شهادت؛ عهدی که دو شهید باهم بستند
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید مهدی باقریان شانزدهم بهمن ۱۳۳۹ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علیاصغر، آهنگر بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. پنجم فروردین ۱۳۶۴ در مهران توسط نیروهای بعثی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش واقع است.
شفاعت برای شهادت
میگفت: «من و شهید سیدتقی شاهمرتضی خیلی صمیمی بودیم. زنده که بود با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شدیم در حق دیگری دعا کنه که شهید بشه. چند وقت از شهادتش گذشت و به خوابم اومد. بهش گله کردم: رفتی و به ما سر نمیزنی. میدونی که چقدر دلم میخواست همه جا با هم باشیم و دوری هم رو نمیتونستیم تحمل کنیم.
گفت: مهدیجان! عهدی که بسته بودیم را فراموش نکردم. ناراحت نباش! به همین زودی به جمع ما میپیوندی.»
طولی نکشید که دعوت حق را لبیک گفت و به دوستانش ملحق شد.
(به نقل از فرمانده شهید، حبیب خورزانی)
بیشتر بخوانید: دعا کن روز قیامت رفوزه نشیم
من از مشهد اومدم و مهدی از کربلا
روزهای اول عید، بابام به من و زن داداشم پیشنهاد داد: «حالا که شوهرهاتون نیستن، بیاین بریم زیارت امام رضا (ع)»
گفتیم: «اجازه نداریم.» گفت: «فردا برو از خانواده شوهرت اجازه بگیر.»
بالاخره رفتیم مشهد. دو سه روز بعد پسرداییام به سراغ ما آمد. دو روز پشت سر هم از طریق اطلاعات حرم ما را صدا زدند تا پیدا کنند. روز اول در حرم نبودیم. پیغام آورده بود که مادربزرگ حالش خوب نیست و هر چه زودتر باید برگردیم. به دلم افتاد که اتفاقی افتاده. بار و بندیل را بستیم و برگشتیم. توی کوچه اولین کسی را که دیدیم، عمویم بود. پرسیدیم: «مادربزرگ چطوره؟» گفت: «بهتره! آوردیمش خونه.»
بعد پدرم را کنار کشید و شروع به صحبت کرد. با این کار عمویم، دلمان ریخت. دیدیم حال بابامون تغییر کرد. فهمیدیم اتفاقی افتاده و نمیخواهند بگویند. عمویم گفت: «چیزی نیست. خبر آوردن که مهدی مجروح شده و در بیمارستان بستریه.» ساک و وسایل را گذاشتیم خانه و رفتیم منزل پدرشوهرم. وارد که شدیم، دیدم مادر شوهرم گریه میکند. زانوهایم سست شد. نفهمیدم چطور خودم را در بغلش انداختم. من هم شروع کردم به گریه.
سر روی شانهام گذاشت و ناله میزد: «مرضیهجان! تو از سفر مشهد اومدی و مهدی از سفر کربلا!»
بعدازظهر برادر مهدی من را برای دیدن پیکر شهید به سپاه برد. کفن را کنار زدم و ناله کردم. سرم را به طرف صورتش بردم. بوی عطری به مشامم خورد که تا آن موقع نخورده بود. یکبار دیگر، فردای آن روز قبل از تشییع جنازه، بالای سرش رفتم. به خودم دلداری میدادم تا روح شهید آزرده نشود.
(به نقل از همسر شهید)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی