نمیدانم آن روز در نمازش چه چیزی از خدا خواست که به مرادش رسید
«سکینه نوروزی» مادر شهید والامقام «محمدرضا حلاجان» و خواهر شهید گرانقدر «احمد نوروزی» ضمن تبریک به مناسبت ولادت باسعادت حضرت فاطمه زهرا (س) در گفتگو با نوید شاهد سمنان میگوید: وقتی همسرم به خواستگاریام آمد پدر و مادرم جواب دادند. آن زمان رسم نبود که دخترها خودشان در مورد همسر آیندهشان تصمیم بگیرند. مدتی بعد متوجه شدم که پدرم قبول کرده است و ما عروسی کردیم. پس از عروسی هم رفتیم و در خانه پدر همسرم زندگی کردیم. خانواده همسرم و خواهران ایشان هم با ما زندگی میکردند. ما حدود ده، یازده ماه آنجا زندگی کردیم و بعد زندگیمان مستقل شد. ما رفتیم خانه مستاجری و با امکانات خیلی کم زندگیمان را شروع کردیم و محمدرضا هم آنجا به دنیا آمد.
هیچگاه تصور نمیکردم، روزی محمدرضای من شهید شود
این مادر شهید از نحوه زندگیاش در آغاز جوانی میگوید: آن زمان در خانه لباسهای بچههایم را خودم میدوختم. سعی میکردم تا حد امکان برایشان از بیرون لباس نخرم. یک باغ کوچکی از پدر همسرم به ما ارث رسیده بود و من در کارهای آنجا هم کمک میکردم و محمدرضا هم پا به پای من کار میکرد. آن موقع همسرم سرکار میرفت و کارش دوازده ساعته بود. من برگههای زردآلو را قیصی درست میکردم و محصولات باغ را جعبه میزدیم. محمدرضا در دوران کودکی خیلی جثه ضعیفی داشت و با این وجود به من خیلی کمک میکرد. محمدرضا بچه اولم بود و من خیلی به او وابسته بودم و هیچگاه فکر نمیکردم یک روز از من جدا شود. من تصورش هم نمیکردم که روزی محمدرضای من شهید شود.
نمیدانم آن روز محمدرضا در نمازش چه چیزی از خدا خواست که به مرادش رسید
نوروزی خصوصیات اخلاقی فرزندش را اینچنین بیان میکند: محمدرضا از همان دوران نوزادی بچه خیلی دوست داشتنیای بود. وقتی میبردمش بیرون به او میگفتند: «رضا ناز» وقتی هم شهید شد، همسایهها گریه میکردند و میگفتند: «رضا ناز شهید شده است» خیلی بچه آرام، مظلوم و قانعی بود. البته این را من بعدها فهمیدم که این بچه چقدر با بقیه بچهها فرق داشته است. در دوران مدرسه هم وقتی میپرسیدند: «چه کسی نماز خواندن بلد است؟» بچه من دستش را بلند میکرد. چون هم من خودم در خانه به او یاد میدادم و هم همراه پدرش به مسجد میرفت. بعد از نماز هم خدا بیامرز آقای فرشتگی که یک روحانی مشهدی بود، به بچهها قرائت نماز را یاد میداد. بارها هم از دست ایشان به خاطر قرائتهایش جایزه گرفته بود و به همین ترتیب نماز خواندن را کامل یاد گرفته بود. آنقدر که جثهاش ریز بود، میبردنش روی میز که نماز بخواند. معلمش به بچههایی که فرزند فرهنگی بودند میگفت: «ببینید که محمدرضا پدرش فرهنگی نیست ولی نماز خواندن را بلد است.» یک روز آمد خانه و به من گفت: «مامان نمازِ چی میخوانی؟» گفتم: «نماز امام زمان (عج) میخوانم.» گفت: «به من هم یاد میدهی؟» من هم نماز را به او یاد دادم و راهنماییاش کردم. از آن روز به بعد با اینکه سی و پنج سال از شهادتش میگذرد هنوز هم با آن جثه کوچک میبینمش که دارد در همان نقطه از خانه، با تسبیحش نماز میخواند. نمیدانم آن روزها پسرم چه چیزی در نماز از خدا خواست که شهادت نصیبش شد.
سوغاتی جبههاش، کتاب بود
این مادر شهید در ادامه به علاقه فرزندش به مطالعه اشاره میکند و میگوید: من به خواندن و نوشتن خیلی علاقه داشتم. ولی چون در دوران ما مرسوم نبود دخترها درس بخوانند پس از انقلاب رفتم نهضت و باسواد شدم. زمانی که جنگ شروع شده بود، امام خمینی (ره) فرمود: «هر کسی که قلم در دست بگیرد، تیری به قلب دشمن زده است.» به همین خاطر ما به کلاس نهضت رفتیم. من آن موقع بچه کوچک داشتم و نمیتوانستم خیلی راحت در کلاسها شرکت کنم. ولی محمدرضا خیلی روی این مسئله تاکید داشت که باید با سواد شویم. البته من خودم هم خیلی علاقهمند بودم. بعضی روزها در خانه، خودش از خواهر و برادرهایش نگهداری میکرد تا من بتوانم به نهضت بروم. محمدرضا زیر نور فانوس درس میخواند. شهید علاوه بر اینکه به درس خواندن علاقهمند بود به مطالعه آزاد هم خیلی اهمیت میداد. کتابهای تاریخی و مذهبی را مطالعه میکرد. روزهای سهشنبه آیتالله سبحانی در تلویزیون از ساعت یک تا دو در مورد تاریخ اسلام حرف میزد. شهید به هر نحوی بود باید این صحبتها را گوش میداد. حتی روزهایی که مدرسه داشت هم گوش میکرد؛ ده دقیقه به پایان صحبتهای ایشان، به مدرسه میرفت به من میگفت: «مامان! شما اینها را گوش بدهید و وقتی برگشتم برایم تعریف کنید.» من هم همین کار را میکردم. زمان جبههاش هم هر وقت به مرخصی میآمد با خودش کتاب سوغاتی میآورد. یکبار دو تا کتاب قطور برای من آورد و من دیدم کتابهای فروغ ابدیت که سخنرانیهای آقای سبحانی بود، هستند. از همان ابتدای تاریخ اسلام تا آخرش. من این کتابها را میخواندم؛ قسمت نشد شهید خودش این کتابها را بخواند.
حزب جمهوری، آغاز فعالیتش بود
نوروزی از چگونگی فعالیت خانوادهاش در زمان انقلاب بیان میکند: مراسمهای عاشورا و اربعین به صورت خانوادگی به راهپیمایی میرفتیم. یک روز دیدم از راه دور محمدرضا در هوای برفی میدود و حتی کلاهاش هم افتاده است؛ وقتی به من رسید با خوشحالی گفت: «مامان! پیروز شدیم، بابا گفت: هر چه نان در خانه داریم بدهید ببرم.» من هم رادیو را باز کردم و دیدم شکر خدا خبر پیروزی دادند. یک نفر هم در تظاهرات شهید شده بود و یک مقدار از نانها را هم آنجا بین مردم پخش کردند و بقیه را فرستادند تهران. محمدرضا از همان ابتدا که در بسیج بود خیلی شناخته شده بود و بعداً وارد حزب جمهوری شد. البته من خودم هم آنجا فعالیت داشتم. آنجا سخنرانی بود و هفتهای یک روز جلسه داشتیم. در مورد نهجالبلاغه هم حرف میزدند. من عاشق آن جلسات بودم، چون همیشه دوست داشتم بیشتر برایمان تعریف کنند تا یاد بگیریم. جلسات قرآن قبل از انقلاب در خانه ما برگزار میشد و شهید با اینکه سنی نداشت در این جلسات شرکت میکرد. ما جزء فعالان بسیج بودیم و هرکاری از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. از نانوایی گرفته تا رشته درست کردن و بافتنی و غیره. با اینکه بچه کوچک و شیرخوار داشتیم باز هم میرفتیم. در حسینیه بابا ابوالقاسم فعالیت داشتیم و همه کارهای مربوط به پشت جبهه را همانجا انجام میدادیم. در بسیج و مسجد حضرت علیاکبر هم فعالیت داشتیم که بعدها این مسجد به نام شهدا تغییر پیدا کرد. چون اکثر کسانی که آنجا فعالیت داشتند به شهادت رسیدند.
شهادت هفتتن از اعضای خانواده در جنگ تحمیلی
این مادر شهید خاطرنشان میکند: وقتی پدرش نخستین بار به جبهه غرب رفت، محمدرضا سنش خیلی کم بود. ولی ساکش را جمع کرد و گفت: «من هم میخواهم به جبهه بروم. هر چقدر گفتم تو هنوز سنی نداری قبول نکرد. ساکش را برداشت و رفت بسیج. از آنجا او را برگرداندند. پدرش برگشت و مدتی بعد محمدرضا دوباره تصمیم به رفتن گرفت. اولین اعزامش شش ما طول کشید. بقیه دفعات، سه ماه یکبار برمیگشت. یکبار هم خیلی زود برگشت و گفت: «عملیاتمان لو رفته است.» فرماندهشان هم برادران زینالدین بودند.
مادر شهید حلاجان ادامه میدهد: پسرعمویم محمدرضا نوروزی شهید شد. شهیدان متحدی که نوههای داییام بودند نیز به شهادت رسیدند. احمد برادرم فروردین ۱۳۶۵ شهید شد و پسرم دیماه همان سال به شهادت شد. فرزندم شهید پنجم خانواده بود. یک شب خواب دیدم از خانه مادرم میآیم و متوجه شدم یک کبوتر سفید روی شانهام نشست. هربار که میخواستم کبوتر را بگیرم، میپرید و روی شانه دیگرم مینشست. این پرنده خیلی به من انس داشت. جلوی در خانهمان که رسیدیم نفهمیدم پرنده کجا رفت؛ پنجشنبه که پسرم رفت، تا پنجشنبه بعدی شهید شد. برادرم شش ماه از پسرم کوچکتر بود. با پسرم مثل دو روح در یک بدن بودند و اکثر اوقات هم خانه ما بود. جبهه رفتنشان با هم نبود ولی همیشه با هم بودند. ایشان در والفجر هشت به شهادت رسید. ولی چون گلوله توپ به صورتش خورده بود ما هیچچیز از صورتش را ندیدیم. وقتی هم پیکر محمدرضا را آوردند با خودم گفتم: «خدایا مثل برادرم نشده باشد.» پیکرش را که دیدم فقط پیشانی و ابرویش ترکش خورده بود. پانزده روز پس از شهادت محمدرضا برادرزادهام و در عملیات مرصاد نیز پسرداییام شیخ محمد محمدی به شهادت رسید. در جریان جنگ تحمیلی هفت نفر از اعضای خانوادهمان به شهادت رسیدند.
آرزویی از بدو کودکی
نوروزی به وصیت فرزندش اشاره میکند و میگوید: محمدرضا در وصیتنامهاش نوشته است که: «همه پشتیبان ولایت فقیه باشیم. همیشه توسل به ائمه داشته باشیم و این ارتباط رو قطع نکنیم.» گفته بود: «اگر شهادت نصیبم شد، بدانید که من به آروزیم رسیدهام. جایی نگویید که من نامراد از دنیا رفتهام چون این خواسته من از بدو کودکی بوده است.» من در ابتدای کلامم عرض کردم که این بچه از همان دوران کودکی با بقیه فرق داشت. از ما خواسته بود که برادرهای کوچکترش را خیلی شجاع و سلحشور و دشمنستیز تربیت کنیم.
چهره نورانیاش، نشان از شهادتش بود
این مادر شهید در پایان اظهار میکند: نمیدانم چه چیزی در موردشان بگویم. از نظر کمک به همنوعانشان و دستِخیر خیلی فعال بودند. برادرم تاکید داشت: «به خانواده شهدا سرکشی کنید.» پسرم هم وقتی از جبهه میآمد در حد توانش به مردم کمک میکرد. در راه خانه اگر کسی کمک میخواست دریغ نمیکرد. خیلیها بعد از شهادتش آمدند و بابت تربیت محمدرضا از من تشکر کردند. به صله رحم توجه ویژه داشت. هروقت میآمد خانه اول میرفت به پدر و مادرم سرمیزد و بعد پیش ما میآمد. یکبار هم که از جبهه آمده بود، نمیدانم بین او و پسرعمویم که برادر شهید است چه چیزی پیش آمده بود که مادرش همیشه میگفت: «محمدتقی جانش را مدیون محمدرضا است.» آنها میگفتند: «محمدرضا خیلی نورانی شده است.» چند روز بعد از این جریان هم شهید شد.