گفتگو با همسر و مادر شهیدان خاکی‌داودی:
«زهرا غیبی» گفت: «ناصر در آخرین اعزامش وقتی نگرانش بودم گفت: «مامان‌جان! دوستام همه به جبهه رفتند من باید خجالت بکشم که به جنگ نروم. من باید اولین شهید محله باشم.»

همسر و مادر شهیدان خاکی‌داودی: حفظ حجاب دختران سرزمینم، ادامه راه شهیدان است

«زهرا غیبی» جانباز ۵۰ درصد، همسر شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی» و مادر شهید «ناصر خاکی‌داودی» در گفتگو با نوید شاهد سمنان گفت: من اهل محلات سمنان هستم و همسرم اهل روستای لطفعلی‌آباد بابل بود. هفتم خرداد ۱۳۴۴ ساعت چهار بعدازظهر ناصر به دنیا آمد و پدر شوهر مرحومم اسمش را انتخاب کرد. چون اولین فرزند بود و پسر هم بود خیلی برای پدر شوهر و مادر شوهرم عزیز بود. اولین نوه خانواده بود. خیلی بچه آرامی بود و به مادر شوهرم وابسته بود، بهش می‌گفت ننه زینب.

مبارز انقلابی

غیبی در ادامه گفت: ناصر تا سوم راهنمایی درس خواند و بعدش رفت مکانیکی. بزرگتر که شد، منافقین در آن زمان جنگل‌های آمل را گرفته بودند. ناصر و پدرش هم می‌رفتند آنجا و با منافقین مبارزه می‌کردند. پدرش چون تاکسی داشت، مجروحین را می‌برد بیمارستان و با هم روزنامه و اعلامیه هم پخش می‌کردند. خانواده شوهرم خیلی سرشناس بودند و پلیس‌ها آنجا رفت و آمد داشتند. در هفته حتما یکبار شام خانه ما می‌خوردند، شوهرم آنها را هم علاوه بر مردم روستا، جزء فعالان انقلابی کرده بود. 

لحظات آخرین دیدار، هرگز از یادم نمی‌رود 

این مادر شهید خاطرنشان کرد: هنوز یکسال مانده بود که ناصر وقت خدمتش بشود بصورت داوطلب رفت جبهه و یکبار هم با پدرش از طرف بسیج رفتند جبهه. آخرین باری که می‌خواست برود، آمد کفش‌هایش را پوشید و رفت بیرون. گفتم: «ناصر تو را به خدا مواظب باش.» گفت: «مامان‌جان! دوستام همه به جبهه رفتند. من باید خجالت بکشم که به جنگ نروم. محله بالا سه تا شهید داده و محله پایین چهار تا شهید داده ولی محله ما هنوز شهید نداده، من باید اولین شهید محله باشم.» اینها را گفت و بعدش رفت. کوچه‌مان راسته بود و تا برسد به سر کوچه و ماشین سوار شود، چند بار سرش را برگرداند و من را نگاه کرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. هیچ وقت یادم نمی‌رود، تا سرکوچه چندین بار من را نگاه کرد و برایم دست تکان داد.

اگر بازنگشتم ...

غیبی افزود: هر وقت می‌آمد مرخصی سه روز می‌رفت تهران خانه خواهرم. لباس‌هایش را می‌شست و اتو می‌کرد و یک دست لباس نو می‌پوشید و می‌رفت. موقع برگشتن هم همین کار را می‌کرد. دفعه آخر خواهرم تماس گرفت و گفت: «چرا این‌بار ناصر این کار را کرد؟» گفتم: «چه کار کرد؟» گفت: «دو روز اینجا مانده بود ولی هرکاری می‌کردم نمی‌رفت. آخر کار به شوخی با دمپایی دنبالش کردم و گفتم: «برو بچه موقع جنگ است، غیبت می‌خوری. راضی نمی‌شد برود. بعد که خواست برود، یه عکس کوچک برایم آورد و گفت: «خاله اگه برنگشتم این را بزرگ کنید.» پس از خانه خواهرم به خانه دختر عمویم در تهران می‌رود. چون شوهر دختر عمویم مریض بود و همیشه یکی دو ساعت که شده به آنها سر می‌زد. یه عکس هم به دختر عمویم داده بود و رفته بود.

هفت نفر از خانواده‌ام را در یک روز از دست دادم

غیبی درخصوص نحوه شهادت همسر و فرزندش گفت: ناصر سه بار مجروح شد. دوبار اول ما نرفتیم و دفعه سوم رفتیم. شوهرم چند روز رفته بود ماموریت و وقتی آمد، گفت: «ناصر مجروح شده است.» چند روز بعد گفت: «می‌خواهم بروم ملاقات ناصر.» گفتم: «من هم با شما می‌آیم.» آن موقع نمی‌داستم منطقه جنگی را این طور می‌کوبند. برادر شوهرم و خانمش هم گفتند: «با شما می‌آییم.» پسر دو ساله‌شان را هم با خود آوردند. خلاصه هفت نفر شدیم. یک هفته قبل از این من با خواهر شوهرم دعوا کردیم و شوهرم پشت من درآمد. خواهر شوهرم هم من را نفرین کرد. خلاصه دلم خیلی شکست. شب خواب دیدم در حیاط مادر شوهرم هفت تا قبر است. رفتم به جاری‌ام گفتم ولی اعتنایی نکرد. پس از ملاقات ناصر هنگامی که به بیرون بیمارستان می‌آمدیم هواپیماهای دشمن آمدند و بیمارستان را زدند. شوهرم، برادر شوهرم، جاری‌ام و پدرش همانجا شهید شدند. من را سریع بردند اتاق عمل. وقتی خبرنگارها داشتند از من فیلم می‌گرفتند، مادرم از سمنان من را دیده بود. از اتاق عمل که بیرون آمدم گفتند: «باید بروید تهران چون نمی‌توانیم ترکش‌ها را دربیاوریم.» یک جاری دیگرم هم با ما بود که موقع عمل دوباره بیمارستان را بمباران کردند و ایشان هم شهید شد. هر پنج نفر را با هم به سردخانه بردند.

وقتی دلتنگ‌شان می‌شوم گریه می‌کنم

این مادر شهید ادامه داد: من و پسر برادر شوهرم هم که مجروح شده بودیم به همراه ناصر بردند تهران. سه نفر مانده بودیم. ما نمی‌دانستیم که بقیه شهید شده‌اند. من را بردند بیمارستان طالقانی تهران. پسرم ناصر را بردند بیمارستان شرکت نفت و بچه برادر شوهرم هم بردند بیمارستان کودکان. من سه روز آنجا بودم که دایی‌ام من را پیدا کرد. بعد از چهل و هشت ساعت پسر کوچک برادر شوهرم که مادرش شهید شده بود نیز شهید شد. فقط من و پسرم مانده بودیم. من هم چهار پنج ماه تو کما بودم. همان روز که آمدیم تهران یکی از دوستان پسرم به او خبر می‌دهد که پدرت شهید شده و مادرت هم مجروح شده. وقتی دوستش می‌رود، ناصر از روی تخت می‌افتد و سرم‌هایش قطع می‌شود و تا قبل از رسیدن پرستارها شهید می‌شود. وقتی من به هوش آمدم به من گفتند که ناصر مجروح است و نمی‌تواند از روی تخت بلند شود تا من متوجه شهادتش نشوم. دکتر به فامیل‌هایم گفته بود که یکی‌یکی به او بگویید که اقوامش همه شهید شده‌اند. دو سه تا را که به من گفتند من دوباره بی‌هوش شدم و من را بردند آی‌سی‌یو. دیگر دکتر ممنوع کرده بود که تمام ماجرا را تعریف کنند. حدود یک سال گذشت که کامل در جریان قرار گرفتم. دقیقاً هفت نفر شهید شدند و خواب من تعبیر شد. هفتم آبان ۱۳۶۵ همه به شهادت رسیدند. وقتی دلتنگ‌شان می‌شوم گریه می‌کنم.

شوخ‌طبع و خنده‌رو

مادر شهید درخصوص شوخ‌طبعی‌های فرزندش گفت: پسرم خیلی شوخ‌طبع بود ولی شعبان نه. البته همه مردم دوستش داشتند. از روستای ما تا آمل بیست کیلومتر راه بود. برادر شوهرم می‌گفت: «تو تشییع جنازه‌اش یک سرِ مردم در روستا بوده و یک سر تو آمل. آنقدر شلوغ بوده که خدا می‌داند.» شوهرم ورزش باستانی می‌کرد و پهلوان بود. ما یکی از دختر خاله‌های مادرم را برای ناصر نشان کرده بودم. یک دخترش را برای برادرم گرفته بودیم و دختر کوچکش هم نشان کرده بودیم و برایش انگشتر هم گرفته بودیم. ناصر من خیلی شوخ‌طبع و خنده‌رو بود. وقتی می‌رفتیم خونه برادر شوهرم می‌آمد کنار سماور و مرتب چایی می‌ریخت و می‌خورد. بهش می‌گفتم: «ناصر آبروی من را بردی.» می‌گفت: «وقتی حرف نمی‌زنم می‌گویید چرا خودت را می‌گیری، وقتی هم شوخی می‌کنم می‌گویید چرا آبرویم را می‌برید.» به او گفتم: «این طوری به شما دختر نمی‌دهند.» می‌گفت: «زهرا! این حرف را نزن.» 

حفظ حجاب؛ ادامه راه شهیدان است

این مادر شهید در پایان اظهار داشت: یک خواهشی از مادرها دارم؛ اینکه تاکید بیشتری روی حجاب دخترهای‌شان داشته باشند. این همه شهید دادیم برای حفظ ناموس. راه شهدا را باید ادامه داد. خانواده شهدا همه دلشکسته هستند. همه‌شان دارند پیر و فراموش می‌شوند.

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده