پدر شهید «مجید یعقوبیان»؛
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۱۶
پدر شهید مجید یعقوبیان گفت: «حس پدرانه مجبورم کرد بدون اینکه به مسئول‌مان اطلاع بدهم، سرِ مرز بروم. می‌خواستم محل شهادت پسرم را ببینم. به دو تا از عراقی‌ها که جلوی پل بودند گفتم: می‌خواهم وارد عراق بشوم. آنها می‌خواستند به من تیراندازی کنند.»

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ یعقوب یعقوبیان پدر شهید مجید یعقوبیان ضمن تبریک به مناسبت سالروز ولادت حضرت علی (ع) و روز مرد گفت: چند سال پس از جنگ که برای دیدن مناطق جنگی رفته بودیم نتوانستم طاقت بیاورم و حس پدرانه مجبورم کرد بدون اینکه به مسئول‌مان اطلاع بدهم، سرِ مرز بروم. می‌خواستم محل شهادت پسرم را ببینم. به دو تا از عراقی‌ها که جلوی پل بودند گفتم: «می‌خواهم وارد عراق بشوم ولی آنها من را راه ندادند. من به هیچ‌کس در این خصوص حرفی نزده بودم و خودم تنهایی رفته بودم. سربازان عراقی یک مقدار دنبال من آمدند و گفتند: «اگر برنگردید به شما تیراندازی می‌کنیم.» حدود بیست و چهار ساعت من را نگه داشتند و وقتی آمدند دنبالم مسئول‌مان خیلی ناراحت شد و گفت: «برای چه به مرز رفتی؟» گفتم: «هوای پسرم را کرده بودم و می‌خواستم محل شهادتش را ببینم.»

ر

خودش فکر همه چیز را کرده بود

این پدر شهید در ادامه گفت: مجید خیلی کمک حال من بود. وقتی می‌آمد مرخصی به جای استراحت در کار کشاورزی کمکم می‌کرد. من جدا از کار برای صاحب زمین، سه چهار جریب زمین برای خودم گرفته بودم. مجید در همان زمان مرخصی آن گندم‌ها را درو می‌کرد و می‌کوبید و به من آماده تحویل می‌داد. مادرش می‌گفت: «تو چرا کار می‌کنی؟ چند روز آمدی مرخصی که استراحت کنی یا کار؟» می‌گفت: «من وظیفه‌ خودم می‌دانم که به پدرم کمک کنم. بار آخر که می‌خواست برود، در بانک صد و پنجاه تومن پول کارگری‌های خودش را که پس‌انداز کرده بود به مادرش داد. مادرش گفت: «این پول برای چی است؟» گفت: «پدرم بعد از این خرج دارد. خودش فکر همه چیز را کرده بود. ولی توضیحی به مادرش نداده بود.»

مجید دیگر برای ما نیست، او دیگر رفتنی است

پدر شهید یعقوبیان تصریح کرد: مادرش خواب دیده بود که این بچه آینده درخشانی دارد و یکروز به من گفت: «این بچه دیگر برای ما نیست. او دیگر رفتنی است.» وقتی خبر شهادتش را آوردند مادرش یاد این خواب افتاد. روز تدفینش هم مادرش بین انبوهی از مردم، جمعیت را کنار زد و چادرش را به کمرش بست و رفت توی قبر. زیرش خاک نرم ریخت و سرش را درست کرد. در آن سال‌ها اگر همسر نبود، من از بین می‌رفتم. خدا رحمتش کند دلش مثل شیر بود و همیشه می‌گفت: «حاجی این بچه را خدا خودش داد و خودش هم گرفت. اصلا برایش بی‌تابی نکن.» خیلی من را نصیحت به صبوری می‌کرد. من و فرزند دیگرم هم پس از شهادت مجید به جبهه رفتیم من تدارکات بودم و او در عملیات مجروح شد و پایش را از دست داد.

مجید، گمنام در اندیمشک مانده بود

یعقوبیان درخصوص نحوه شهادت فرندش گفت: مجید وقتی دیپلم گرفت، چند سالی در شرکت نفت جوشکاری می‌کرد و بعد هم به خدمت سربازی رفت. بار آخر که آمد مرخصی، ده شب خانه بود و از خانه تکان نخورد. موقعی هم که می‌خواست برود گفت: «با من تا پلیس راه بیایید. من و مادرش تعجب کرده بودیم که بچه‌ای که تا قبل از این اصلا در خانه نمی‌ماند چطور ده شب از پیش ما تکان نخورده و حالا هم می‌گوید: «با من تا پلیس راه بیایید.» وقتی رفت و به شهادت رسید، بیست روز از پایان خدمتش گذشته بود. سرهنگ محمدی هم به او گفته بود: «مجید! لباس‌هایت را بردار و برو.» مجید گفته بود: «بعد از این عملیات بر‌می‌گردم.» مجید در همان عملیات در زبیدات عراق به شهادت رسید. تا ده روز هم گمنام بود. به من که گفتند، من به مادرش حرفی نزدم. رفتم بخشداری و گفتم: «از مجید من خبر ندارید؟» گفتند: «هرچه که شنیدی شایعه بوده است.» من باور نکردم و خودم رفتم اندیمشک. آنجا یکی از بچه‌های شاهرود بود و کار می‌کرد. به او گفتم: «باید بچه من را پیدا کنید.» هرجا که پرس‌وجو کردند دیدند خبری نیست. رفتم سرپل کرخه. آنجا به من گفتند: «امکان ندارد فرزندت شهید شده باشد، چون لیست همه شهدا دست خودمان است، مطمئن باش که شایعه بوده است.» برگشتم اندیمشک. یک راننده‌ای از بچه‌های شاهرود آنجا بود و به او گفتم: «شما روز عید قربان شهید آورده‌اید؟» گفت: «بله، توی همین کانکس گذاشتیم.» به محض اینکه درِ کانکس را باز کردم دیدم بچه‌ام آنجا آرام خوابیده است. ساعت و انگشترش را درآورده بودند. می‌خواستند بنام شهید گمنام همان‌جا دفنش کنند. 

سیب سرخ شهادت

این پدر شهید اظهار کرد: چند بار خوابش را دیدم. یکبار در یک باغ سرسبز دیدمش. گفت: «بابا این درخت سیب برای من است.» گفتم: «چرا این درخت؟» گفت: «بقیه درخت‌ها بین ما تقسیم شده است.» یک درختی بود که سیب‌های سرخ داشت. من و همسرم همیشه خونه دوستان و آشنایان که شهید داشتند می‌رفتیم و دلداری‌شان می‌دادیم و می‌گفتم: «آنها برای خود خدا بودند و رفتند پیش خودش. اصلا ناراحت نباشید، آنها کسانی نبودند که در این دنیا ماندگار باشند.» مجید هم وقتی دیپلم گرفت در شرکت نفت مشغول جوشکاری شد. آنجا یک آقای ارمنی بود که در قسمت تانکرهای شرکت نفت کار می‌کرد. مجید را به او معرفی کرده بودند. همین آقا به من گفت: «حاجی من نمی‌گذارم مجید به سربازی برود. هر چقدر که دولت بخواهد پول می‌دهم ولی نمی‌گذارم او برود. می‌خواهم داماد خودم بشود. ایشان می‌گفت: «تا به حال انسان به این پاکی و کاربلدی ندیده‌ام.» ولی مجید خودش گفت: «من باید حتما بروم خدمت سربازی.» هرچقدر هم به او اصرار کردند قبول نکرد.

یکدلی مردم در زمان جنگ وصف‌ناپذیر بود

پدر شهید یعقویان در پایان از فداکاری و یکدلی مردم در زمان جنگ سخن گفت و خاطرنشان کرد: خیلی‌ها بودند که حتی شب‌ها بی‌شام می‌خوابیدند و اما انگشتر طلا برای جبهه می‌فرستادند. حتی یک پیرزن نیازمند بود که من خودم یکبار به او گفتم: «مادرجان! خودت بیشتر نیاز داری.» گفت: «مهم نیست من تحمل می‌کنم شما این‌ها را برای رزمنده‌ها ببرید.»  از هر نوع وسیله‌ای که شما فکر کنید مردم به جبهه کمک می‌کردند؛ دستکش، کلاه، لباس، انواع خوراکی‌ها و غیره. از صبح تا غروب آرد جمع می‌کردیم و نان می‌پختیم. از روستاهای اطراف هم کمک جمع می‌کردیم و می‌آوردیم اینجا بسته‌بندی می‌شد و برای جبهه می‌فرستادیم. در همین حسینیه بابا ابوالقاسم از صبح سی تا خانم برای جبهه کار می‌کردند. نان می‌پختند و مواد غذایی را بسته‌بندی می‌کردند. خودم هم چندبار همراه ماشین‌ها تا دزفول رفتم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده