حسین بخاطر مادر، چشمانش را گشود
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید حسین پريمی دهم شهريور ۱۳۴۰ در شهرستان دامغان متولد شد. پدرش يحيی، بنا و معمار بود و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره ابتدايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. نهم آذر ۱۳۶۰ در بستان بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مدفن وی در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش واقع است.
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
خبر ی که حسین را از میدان نبرد به خانه کشاند
نه ماه بود که در جبهه بود و اصلا خبر نداشتیم که در کدام میدان مشغول جهاد است. فقط نامه میفرستاد. در آن مدت خداوند به ما لطف کرده بود و قرار بود فرزند دیگری به جمع خانوادهمان اضافه شود و حسین از این موضوع خبر نداشت.
حاج يحيی به بچهها سفارش کرده بود، اگر داداش حسین تماس گرفت بگویید که مادر از دنیا رفته است. فرزند آخرمان به دنیا آمد اما هنوز از حسین خبری نبود. تا این که یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد. کسی غیر از حسین نبود و بچهها همان حرفی را زدند که پدر گفته بود.
چند روز بعد حسین با دوستش آقای عاقلی به مرخصی آمدند. ظهر بود و حاج يحيی برای کار میخواست از خانه خارج شود که حسین سراسیمه وارد خانه شد. حتی بندهای پوتینش را باز نکرد. من را در آغوش گرفت. میبوسید و میبویید و گریه میکرد و میگفت: «مادرجان! میدانی چه بلایی به سرم آمد بعد از شنیدن این حرف؟»
پس از این ماجرا حسین ده روز خوب را با خاطراتش برایم به یادگار گذاشت. نام برادر کوچکش را ابوالفضل نهاد. ده روز در کنار من و پدر و دیگر اعضای خانواده روزهای به یادماندنی را ثبت کرد. گویی میدانست که دیدار آخرمان است. با تمام وجود نگاهم میکرد و محبتش را نثارم مینمود. او رفت و بیست روز بعد سربلندتر از همیشه به آغوشم بازگشت. اینبار من عاشقانه او را در آغوش میگرفتم و میبوسیدم.
بیشتر بخوانید: حسین در یادواره شهدای روستا، جلودار دوستان شهیدش بود
حسین بخاطر مادر چشمانش را گشود
معراج شهدای سپاه، سالنی است که دلت میخواهد بروی بنشینی و ساعتها بدون بهانه، بیصدا، بدون روضه گریه کنی و حرف بزنی! حالا نوبت من شده بود. باید میرفتم و حسین خودم را میدیدم. غسلش داده بودند و کفن کرده بودند. وارد سالن که شدم دو شهید آنجا بودند و یک پاسدار.
گفتم: «پسرم! میخوام با حسینم تنها باشم و دردودل کنم!» گفت: «نه مادرجان! شما حالت بد میشه! نمیتونم تنهاتون بگذارم!» گفتم: «نه! قول میدم.» قبول کرد. اسم شهید دیگر را پرسیدم گفت: «شهید عاقلی.»
صدای گریهام بلند شد. آن پاسدار گفت: «مادرجان! مگه شما قول نداده بودی؟»
گفتم: «من برای شهید عاقلی گریه میکنم که دوست صمیمی حسین بود و با هم رفتند.»
نزدیکتر رفتم. کنار حسین قرار گرفتم. بیقرارتر شدم. انگار حسین نیز بلند شد. گفتم: «حسینجان! گفتی آمدی میریم مشهد! قول داده بودی!»
چند بار پشت هم صدایش زدم. ناگهان حسين چشمهایش را باز کرد و دوباره بست و آن لحظه تمام وجودم آرامش شده بود و تا زندهام آن لحظه را فراموش نخواهم کرد.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی