پدر به راز زخمهای ابراهیم پی برد
این خاطرات به نقل از خواهر شهید ابراهیم امامی است که تقدیم حضورتان میشود.
سادهزیستی
دوباره داشت اتویش میکرد.
گفتم: «تو نمیخوای دست از این بلوز برداری؟ اینقدر پوشیدی و شستیش که دست بهش بزنی پاره میشه»
خندید و گفت: «مهم نیست که نو یا کهنه است، مهم اینه که تمیز و مرتبه!»
داداش میترسم!
گفتم: «داداش میترسم!» گفت:«ترس چیه؟ دستور امامه.»
گفتم: «اگه گیر بیافتیم چی؟» جواب داد: «اینقدر نترس. وقتی پادگانها خالی بشه، دستشون به هیچ جا بند نیست.»
چند روز بعد احمد با هیجده نفر از پادگان فرار کردند و به خانه ما پناه آوردند.
پدر به راز زخمهای ابراهیم پی برد
این چندمین بار بود که با بابا بحثش میشد.
پدرم میگفت: «بچهجان! تو تازه میخوای بری دبیرستان، تو رو چه به نون درآوردن! فقط به فکر درست باش!»
ابراهیم گفت: «با خربزه فروختن میتونم خرج یه سال مدرسهام رو در بیآرم و باری از دوش شما برداشته بشه.»
وقتی گفت، تازه فهمیدم آن خراشهای پشتش، رد نخ گونیهای خربزه بوده نه جای خراش دیواری که او گفتهبود.
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت