نجوای مادرانه
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۴
نوید شاهد - مادر شهید "سیدمحمود ربیعیهاشمی" نقل میکند: «رفتیم پیشش. قول دادهبودم مزاحم کسی نشوم. ساعت یازده شب بود. نمیدانم چرا قلبم برای قلبش میتپید. او تنها نبود؛ چهارده تا از دوستانش هم بودند. کشو را کشیدند. خوابِ خواب بود. رفتم جلو. خیلی دلم برایش تنگ شدهبود. آهسته در گوشش گفتم ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید والامقام را برای علاقهمندان متشر میکند که توجه شما را به بخش دوم این خاطرات جلب میکنیم.
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید سیدمحمود ربیعیهاشمی فرزند علیاصغر و طیبه، بيست و يكم آذر ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان به دنيا آمد. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسيجی به جبهه رفت. بيست و دوم دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای امامزاده يحيای زادگاهش به خاک سپردند.
نجوای مادر با پیکر فرزند شهیدش
رفتیم پیشش. قول دادهبودم مزاحم کسی نشوم. ساعت یازده شب بود. نمیدانم چرا قلبم برای قلبش میتپید. او تنها نبود؛ چهارده تا از دوستانش هم بودند. کشو را کشیدند. خوابِ خواب بود.
رفتم جلو. خیلی دلم برایش تنگ شدهبود. آهسته در گوشش گفتم: «خوب جایی رفتی، خوش به حالت! بهت افتخار میکنم. اگه بدونی چقدر از مادرای دوستای شهیدت خجالت میکشیدم. آفرین پسرم! دیگه عضو خانواده شهدا شدم. سربلندم کردی، میگن روز قیامت خیلی سخته. فقط اونروز شفاعتم کن! یادت نره...!»
نوازشش کردم. از سر تا به پا و از پا تا به سر، تیر به قلبش خوردهبود.
(به نقل از مادر شهید)
خودم اینجا، نگام به حیاط، دلم تو جبهه!
گفتم: «آقا اجازه! میشه بریم آب بخوریم؟» گفت: «برو!»
رفتم حیاط. توی کلاس، جای محمود کنار پنجره بود. چشمم بهش افتاد. داشت حیاط را نگاه میکرد. آب خوردم و رفتم پای پنجره. یواشکی گفتم: «تخته اونوره، نه اینور!»
گفت: «تو فکر آخر هفتهام، کی بشه بیآد!»
آخر هفته اعزام بود. داشت بیطاقتی میکرد. گفتم: «حالا که هستی توی کلاس باش تا بعد.»
گفت: «نمیشه. خودم اینجا، نگام به حیاط، دلم تو جبهه!»
(به نقل از دوست شهید، احسان نصیری)
میشه یه روز بریم کربلا!
هر دو در گردان موسیبنجعفر (ع) بودیم، محمود معاون دسته بود و هم آرپیجیزن. چیزی به عملیات کربلای پنج نماندهبود. مجلهای را که از دزفول خریدهبودیم، نگاه میکردیم، سیدمحمود، آرام آرام ورق میزد تا اینکه به صفحهای رسید که عکس بارگاه امام حسین (ع) را در آن انداختهبودند. آه بلندی کشید و گفت: «یعنی میشه یه روز بریم کربلا، به آقا بگیم: «به خاطر خودت، مادرت، مظلومیت پدرت، به خاطر مظلومیت دینمونه که داریم میجنگیم؟»
به شوخی گفتم: «چرا نمیشه؟ دو حالت داره یا شهید میشیم و میریم یا اسیر میشیم و کور میشن میبرنمون کربلا!»
چشمم به صورتش افتاد. چشمانش خیس از اشک شدهبود. انگار برای لحظاتی رفتهبود و پیش ما نبود.
(به نقل از همرزمان شهید، علی و ساسان مداح)
منبع: کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان سمنان/ نشر زمزم-هدایت
نظر شما