پسرک بسیجی در لحظه شهادت، تقلا میکرد تا چیزی به ما بگوید!
به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید رضا ملکیان برمی هجدهم آبان ۱۳۳۶ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی اکبر، کارگر بود و مادرش صغری نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گردان تخریب در کرمانشاه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش قرار دارد.
پسرک بسیجی تقلا میکرد تا چیزی به ما بگوید!
در منطقه «بازیدراز» هوا گرم و طاقتفرسا بود. بچهها بیتاب شدهبودند و موقعیت حساس؛ آنچنان که فقط از کانالی که عراقیها کندهبودند میتوانستیم رفت و آمد کنیم و جرأت بیرون رفتن از کانال را نداشتیم.
بچه ها کمکم تشنه و بیرمق کف کانال افتادند و آبی برای آشامیدن نماندهبود. همانجا بود که رضا، خانه خرابهای را نشانم داد و گفت: «محمودجان! توی اون خونه من پای کسی رو میبینم؛ به نظرم یا مريضه یا تیر خورده و به کمک احتیاج داره. بیا بریم ببینیم کیه و چیکار میتونیم براش بکنیم.»
شانه بالا انداختم و گفتم: «من که جرأتشو ندارم! اگه میخوای خودت برو!»
از من که ناامید شد به سراغ حسین مجد رفت. حسین برخلاف من خیلی زود پذیرفت. دواندوان با هم رفتند و چند دقیقه بعد کشانکشان جوانی را داخل کانال آوردند. پسرک هفده هجده سالهای که ترکش خمپاره، فکش را بریدهبود و علاوه بر آن کلی ترکش در بدنش داشت. روی لباسش نوشتهبود: «اعزامی از جهرم.» پسرک نمیتوانست صحبت کند؛ فقط چشمک میزد و مدام تکان میخورد.
همان موقع حسین دستش را گذاشت روی فانوسقه جوان بسیجی؛ پسرک آرام شد. حسین قمقمهاش را بیرون آورد؛ پر آب بود. تازه فهمیدیم این همه تلاش و تقلا برای این بوده که به ما بفهماند آب همراه دارد. چند دقیقهای نگذشتهبود که جوان جهرمی دور از دوست و آشنا، غریب و بیصدا مقابل چشمان ما جان باخت.
حسین «انالله» گفت و چشمهایش را بست. قطره اشک گوشه چشمش را با لباس پاک نمود و قمقمه را باز کرد. یک درِ قمقمه سهم هر کدام از بچهها بود. سهم همه بچهها را که داد کنار رضا نشست و آرام زیر گوشش گفت: «به اندازه یک درِ قمقمه آب مانده! بیا نصفش را تو بخور نصفش را من!»
شده عملیاتی بدون وضو و روزه باشی؟!!!
آخر شبی صدایم کرد و گفت: «محمودجان! سحر امشب چه ساعتیه؟» گفتم: «باز فردا عملياته و شما میخوای روزه بگیری؟» فقط خندید.
گفتم: «خوش به حالت! حقیقتاً شده عملیاتی بدون وضو و روزه باشی؟»
با خندههای نمکین گفت: «حالا میدونی اذان کیه یا نه؟»
منبع:
کتاب فرهنگنامه شهدای استان سمنان-شهرستان دامغان/ نشر فاتحان-قائمی